سالها درگیر و دار ملالآور زندگی در تاریکترین نقطه و پایینترین مرتبه میان نیروهای اهریمنی که نشانی از انسان بودن در روحشان نبود روزهایم میگذشت. در میان شهری که مردمانش مشغول سورچرانی بودند، شفقت و مهربانی در نگاه و قلب هیچکس نبود، در دنیایی از دروغ، خشم، بیاعتمادی، نفرت، ترس، احساس ناکافی بودن در انزوا و بیخبری فقط برای زنده ماندن میدویدند.
روزی خسته از آن همه تکرارهای بیسرانجام کنار پنجره غم آلودم نشستم. با خود فکر کردم آیا زندگی همین روزهایی است که میگذرد و بعد صدای روحبخش عشق را شنیدم. رو به آسمان نگاه کردم، عقاب را دیدم؛ چه رؤیای دلنشینی بود، آن رؤیا را آرزو کردم.
حالا من در زندگی رؤیایی داشتم. به سوی آن صدا رفتم، مرا تا کنگره آورد آذرخشی بر آسمان تیره شهر طنین انداخت، نوری از آرامش و عشق، در شهر وجودم هیاهویی به پا شد. من در کنگره انسانهایی را دیدم که شفقت و مهربانی در روح، کلام و قلبشان میجوشید، آنها برای خدمت کردن و یاری رساندن به من و انسانهایی مانند من به پا خواستند و مرا تنگ در آغوش کشیدند.
به یکباره همه جا ساکت شد هیچ چیز در جهان حرکت نمیکرد. شعلهای در قلبم روشن شد و وجود یخ زده اعتیادم در گرمای عشق به تکاپو افتاد. اولین چیزی که آموختم این بود که خودم را دوست داشته باشم، خودم؟ خودم دیگر که بود؟ منی وجود نداشت. اصلاً من چه کسی بودم؟ وقتی چشم گشودم به زنی تبدیل شده بودم که همیشه از آن میترسیدم، انسانی بدون احساس و پر از خشم و نفرت.
شهر من دست به شورش زد آن کسانی که نور را دیده بودند و صدای دلنواز عشق را شنیده بودند دیگر نمیخواستند در انزوا و خشم زنده باشند، خواسته آنان زندگی کردن بود. بعد از سالها جنگ و خونریزی و دست و پنجه نرم کردن با نیروهای تخریبی بین مردمان روشنایی و تاریکی عاقبت خود را بخشیدم و خود را با عشق در آغوش کشیدم و گریه کردم.
پس از روزهایی که باران باریده بود همه چیز بوی تازگی و زندگی میداد. من تبدیل به جنگجویی سلحشور شده بودم که برای پس گرفتن فرمانروای وجودش از هیچ چیز نمیترسید. شبیه خدای افسانههای یونان. من از عشق یاری گرفتم. همان خدایی که عاشقانه مرا دوست داشت از او خواستم به من قدرت دهد تا راضی باشم به رضای او. چهقدر سخت است دیدن کسی که با تمام وجود دوستش داری و او بدون آنکه بداند در چنگال نیروهای شیطان و در تاریکی مطلق است.
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت
من هیچ واهمهای از جانم نداشتم به قلب اهریمن تاختم آنها مرا با تبر زدند، با لشکر بخل و کینه در لباس دوست بر من تاختند، تکه تکهام کردند. من ایستادم و لحظهای تردید نکردم، حتی بدون اینکه هیچکس در نگاهم خشمی، در قلبم نفرتی و در کلامم تندی دیده باشد، لبخند زدم و زیر لب زمزمه میکردم درختان ایستاده میمیرند، من خدا را دارم. همه چیز در خلاء بود. من به خدای عشق تکیه کردم او مرا تا مرز ویرانی آورد، دنیای مرا زیر و رو کرد؛ ولی من لبخند زدم میدانستم برای ساختن باید شکست، اما از دل ویرانیها جوانهای که در قلبم پنهان کرده بودم را به ریشههای کنگرهام پیوند دادم؛ ما جوانه زدیم و روئیدیم.
خدای من اگر کسی تو و عشقت را بخواهد باید در میان سرخی آتش راه رود، باید روی دلمههای خون بایستد، باید قربانیها داد تا بتوان به عشق رسید. هیچوقت عشق ساده و آسان نیست؛ اما تنها عشق راه نجات است. اکنون شهر من در آرامش و نور است. من پیام آور مردمانی هستم که در تاریکی و سرمای منفی ۶۰ درجه زیر صفر زنده ماندند و نویدبخش انسانهایی که نور عشق و ایمان طنینانداز روحشان است خواهم بود.
به این جای داستان که میرسم به گذشتههایم نگاه میکنم، راههایی که رفتم، دردهایی که کشیدم، میخواستم همیشه وادی چهاردهم را درک کنم ذرهای از عظمتش را ببینم. من در هر کلامی که از وادی چهاردهم خواندم در آن غرق شدم، باریدم و متبرک شدم به نگاه الله. نوشتن از عشق کار سادهای نیست، عشق را باید شبیه آتشی که بر ابراهیم گلستان شد کشید، مانند دریایی که با عصای موسی از هم شکافت نوشت، عشق را باید چون دم مسیحایی که مردگان را زنده میکند دید، عشق شبیه محمد رسول الله در شعب ابی طالب است.
عشق خداوند است که برای انسان از عزیزترین و ارزشمندترین فرشتهاش گذشت و لوسیفر که برای اجرای عشق از انسان مراقبت میکند نوشت و کشید، آری مراقبت میکند؛ زیرا نیروهای مکمل یا بازدارنده هستند که ما را به فرمان عقل و خالق نزدیک میکنند. خدایا توفیق خدمت به بندگانت را نصیب من فرما، عشق ورزیدن و دوست داشتن مخلوقات را سهم قلبم کن. عاشق را حساب با عشق است با معشوق چه حساب دارد.
نویسنده: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر سپیده (لژیون هشتم)
ارسال: همسفر سوفیا رهجوی راهنما همسفر ثریا (لژیون چهاردهم)
همسفران نمایندگی ایمان
- تعداد بازدید از این مطلب :
311