روزها و ماهها گذشتند و من فقط به امید پیدا کردن راه درست بودم؛ در ظلمات و تاریکی هیچ صدایی به گوش نمیرسید به جز دو صدا؛ یکی اینکه خدایا کمکم کن، انشاءالله این راه، راه آخر است و صدای دیگر اینکه یک راه را چندین بار رفتهای و به بنبست رسیدهای؟! دستمایه آن فقط ناامیدی و سرخوردگی بود. در دلم غوغایی بود؛ تک و تنها در این مسیر تاریک بسیار هراس داشتم. خدایا به چه گناهی اینگونه تاوان میدهم؟ همه راهها را رفتهام؛ چندین بار سقوط آزاد، تیسی و NA؛ فقط در پوش گذاشتن روی عفونتی بود که درمان نشده بود. خدایا کجایی؟ کجا بروم؟ قبلاً کسی به من گفته بود جایی هست به نام کنگره؛ نمیخواستم اعتماد کنم؛ چرا باید با خانوادههایی که گرفتار این بیماری هستند یک جا بنشینم؟ سرسری از آن عبور کردم ولی در لحظات آخر نفسهایم به شماره افتاده بود که در این راه قدم گذاشتم. روز اول، روز دوم، روز سوم با بغض و خفقان رفتم و نشستم، فقط اشک ریختم؛ نمیدانم چه گفتند و چه شنیدم فقط رفتم تا این راه آخر را هم امتحان کنم.
از اتاق بالا که جلسه تازهواردین در آن برگزار شد نگاهم به پایین افتاد؛ منظرهای دیدم که بسیار تماشایی بود؛ همسفرانی با پوشش سفید گرداگرد هم جمع شده بودند برای بهبودی، برای آگاهی، برای عشق و برای نابود کردن تابوی اعتیاد که هیچکس نتوانسته بود تا آن زمان آن را شکست دهد. کمکم آمدم و هربار چیزی درونم میشکست؛ شکستنها ادامه داشت، من باید کامل میشکستم تا به این باور برسم که باید چیز بهتری از خود را در این دنیا به یادگار بگذارم. من در اینجا معنای آگاهی و عشق را فهمیدم، معنای اینکه انسان بیهوده آفریده نشده است را فهمیدم. از خالق خود ممنونم که راه را برای من و مسافرم باز کرد تا بتوانیم ورژن بهتری از خودمان را در این دنیا به جا بگذاریم و از همینجا از پدر مهربانم جناب مهندس دژاکام سپاسگزارم که این رسالت الهی را به عهده گرفتند.
پدرم دست بوس شما هستم
از طرف دخترتان همسفر نیلوفر
نویسنده: همسفر نیلوفر رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون نهم)
رابط خبری: همسفر فرزانه رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون نهم)
ارسال: همسفر مینا نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شیخبهایی
- تعداد بازدید از این مطلب :
279