English Version
This Site Is Available In English

پلانی از زندگی یک مصرف کننده

پلانی از زندگی یک مصرف کننده

پلان اول

چایی را در استکان نعلبکی شاه عباسی یادگاری مادربزرگم ریختم و کنار پنجره آشپزخانه نشستم تا خستگی‌هایم را با چای به در کنم، نگاه به آدم‌ها کردم، رفت و آمد ماشین‌ها، صدای خنده بچه‌هایی که تازه از مدرسه‌ تعطیل شده بودند. لبخند زدم؛ چون به زودی سر و کله وروجک‌های من و همسرم پیدا می‌شد. چایی رh برداشتم و تلخ سر کشیدم و فکر کردم به سال‌های پیش، به تلخی گذشته‌ام‌.

مادرم: دخترم شوهرت چشه؟ چرا این قدر رنگ و رویش زرد است؟ چرا همش تو خودشه، چرا این قدر چرت می‌زنه؟
من: نمی‌دونم مادر حتما خسته اس.
مادرم: حالا چرا توی این سرمای زمستون اینجور عرق می‌ریزه؟
من: واه مادر من چه سوالا میپرسی، حتما گرمشه دیگه، از بس بخاری ها رو زیاد کردید.
مادرم: پس چرا ما عرق نمی‌کنیم؟
من: اه من چه می‌دونم مادر، دو دقیقه اومدم ببینمت همش داری سوال پیچم می‌کنی. بچه ها پاشین بریم خونه، زودتر بخوابین، خواب می‌مونید برای مدرسه و‌ منی که می‌دونم جواب تمام سوالا‌‌ رو و فرار می‌کنم از جوابش تا مادرم بو نبره که زندگیمون رفته به هوا. آه می‌کشم توی دلم و نمی‌دونم دیگه باید چه کار کنم.

پلان دوم

مادر همسرم: دخترم پس شوهرت کجا موند؟ غذا از دهن افتاد، آبرومون پیش مهمونا رفت، یه زنگ بزن بگو بیاد زودتر.
من: چشم مادر، به خدا زنگ زدم جوابمو نمی‌ده. بازم زنگ می‌زنم.
مادر همسرم: بهش بگو یه امشب‌ و آبروداری کنه، می‌دونه پدرش مریضه، قلبش ضعیفه، حوصله متلک شنیدن از فامیلاشو نداره، همیشه یا دیر میرسه یا اصلا نمیاد، آخه این چه کاریه که شب و روز نداره؟ بگرده دنبال یه کار درست و‌ درمون و منی که می دونم علی خیلی وقته بیکاره و می گم: چشم و بیش از ده بار زنگ می‌زنم و صدای معروف: مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. دستام یخ کرده، قلبم تند تند می‌زنه، نکنه اتفاقی افتاده باشه براش. خدایا خودت به منو و بچه هام رحم کن. سایه سرم رو حفظ کن.
مادر همسرم: چی شد؟ جواب داد؟
من: نه. شرمنده ام.
مادر همسرم آروم و شرمنده زیر لب زمزمه کرد: فکر می‌کردم با تو ازدواج کنه، درست می‌شه و دست از این‌کاراش برمی‌داره؛ ولی نشد که نشد.
بیشتر یخ زدم، قلبم بیشتر تند تند زد، صدام لرزید.
من: یعنی شما می‌دونستید و به من نگفتید؟ چرا؟
چرا گذاشتی من به این روز بیفتم مادر؟ ببین وضعیت منو بچه هامو، ببین چه حالی دارم، می دونی وقتی شب تا صبح نمی‌یاد خونه من چی می‌کشم و چه فکرایی میاد تو سرم که چه بلایی سرش اومده؟ چی کار کردید با من؟ و منی که با هق هق صدامو مثل همیشه خفه می‌کنم تا کسی صدامو نشنوه و نگاه می‌کنم به مادرش تا جوابمو بده.

با گوشه روسریش نم اشکشو گرفت و هق هق می‌کرد: منو ببخش دخترم، منم مادرم، منم نمی‌خواستم تو رو بدبخت کنم، به خداوندی خدا قسم فکر می‌کردم زن بگیره، زندگی تشکیل بده، بچه دار بشه، دلش گرم بشه به زندگی فکر مواد از سرش بیفته. چه می‌دونستم این ننگ و سیاهی دست از زندگیمون بر نمی‌داره. منو حلالم کن مادر. حلالم کن که پیشت رو سیاه شدم.

همون موقع صدای شوهرش اومد: زن، پس چی شد این غذا؟
مادر همسرم: چشم و من زار زدم توی دلم برای خودم.
سفره پهن شد و در باز شد علی اومد داخل و همه نگاه ها برگشت سمتش و ای کاش نمی‌آمد.
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا، آخه این چه وضعشه مرد حسابی، رنگ پریده و ژولیده و بوی سیگار و الکلش از ده فرسخی می‌آمد و صدای پچ پچ مهمون ها بیخ گوش ما، پدرش سرش رو انداخت پایین با شرمندگی گفت: بسم الله، غذا از دهن افتاد. بفرمایید.
خیلی وقت بود غذاهای ما از دهن افتاده بود، خیلی وقت بود غذامون مزه نداشت، سفره رنگ نداشت، آدم های شاد و خندان نداشت، اون شب هم گذشت؛ اما تلخ گذشت.

پلان سوم

ستاره: الو شبنم؟ سلام، خوبی؟ می‌گم امشب با بچه ها دورهمی داریم، پاشو شما هم با شوهر و بچه هات بیاین دور هم باشیم سرتون هوا بخوره.
من: سلام جانم. خوبم. باشه عزیزم، بهت خبر میدم.
من: الو علی سلام. می‌گم امشب ستاره اینا قراره دور هم جمع بشن ، می‌شه ماهم بریم؟
علی: شبنم خودت می‌دونی من نه حالشو و نه حوصله این مسخره بازی ها رو دارم، خودت دوست داری با بچه ها برو.
من: یعنی چی علی؟ مگه تو شوهرم نیستی؟ مگه تو پدر این بچه ها نیستی؟ به خدا دلشون پوسیده توی این خونه، نه بیرونی، نه تفریحی، طفلکی بچه هام اگر مدرسه هم نرن، دق می‌کنن.
علی: باشه باشه شبنم این قدر واس من روضه نخون. اگر کارم تمام شد میام، شما برین.

پلان چهارم (خونه ستاره)

ستاره: سلام سلام خوش اومدید، عه وا پس شوهرت کجاست؟
من: سلام جانم، گفت کار داره، میاد.
رفتم توی جمع دوستای قدیمی و چند ساعتی یادم رفت غم و غصه هامو تا علی اومد و دوباره شروع پچ پچ ها. برای این‌که حالم بیشتر از این خراب نشه بلند شدم چای استکان ها رو جمع کردم و رفتم سمت آشپزخانه ولی صدایی باعث شد همونجا بمونم.

مریم: ستاره واس چی گفتی شبنم اینا بیان؟ مگه نمی‌دونی شوهرش معتاده، خدایی نکرده شوهرای ما رو هم معتاد کنه چه خاکی به سرمون بریزیم؟
ستاره: ای بابا چه حرفا می‌زنی مریم، طفلکی شبنم چه گناهی کرده که باید به پای اون بسوزه؟ حداقل میاد پیش ما می‌گیم و می‌خندیم یه کم دلش وا می‌شه.
مریم: من نمی‌دونم، این فقط نظر من نیست نظر همه بچه هاست، اگر قراره باشه دفعه بعد شبنم و شوهرش بیان ما دیگه نیستیم.
ستاره: خیلی خب بابا، یه امشب و تحمل کنین ولی این رسم دوستی نیست، من شبنم و ول نمی‌کنم.
دوباره یخ کردم دوباره قلبم تند زد، دوباره توی دلم هق زدم، سریع برگشتم توی پذیرایی و به علی و بچه ها اشاره زدم بلند شن بریم و بقیه هم انگار راضی از نبودن ما.

پلان پنجم (خونه)

من: سپیده دخترم دست داداشت و بگیر و برید بخوابید.
سپیده: چشم مامان جون
و من در حالی که سعی می‌کنم داد نزنم و صدامو خفه کنم تا بچه هام نشنون، اشکام می‌ریزه با خشم و حرص می‌گم: علی بسه، دیگه نمی‌کشم، دیگه خسته شدم، همه فهمیدن که تو معتادی؛ ولی ما مثل کبک سرمون رو کردیم زیر برف.‌ از کار که بیکار شدی، ماشینو که فروختی، الانم که یاد گرفتی از همه پول قرض کنی، هیچ جا به خاطر تو نمی‌تونیم بریم، همه از دستمون فراری شدن. تو رو خدا یه کاری کن.
علی اشکاش ریخت گفت: چه کار کنم زن، به خدا درمونده شدم، خودت که دیدی ده بار رفتم کمپ و خودم خواستم یهویی بزارم کنار ولی درست نشد، تو بگو چه کار کنم؟
من: نمی‌دونم علی نمی‌دونم. فقط اینو می‌دونم اگر کاری نکنی دیگه رنگ من و بچه هامو نمی‌بینی.
علی: نه شبنم این و نگو من بدون شما نمی‌تونم. قول می‌دم ایندفعه دیگه درست بشم.
و علی با یه ساک و شانه خمیده دوباره رفت کمپ و دروغ دوباره من به بچه هام که باباتون رفته سرکار توی یک شهر دور.

پلان ششم (یک ماه بعد، صدای زنگ)

من: سپیده مادر برو ببین کیه در زد.
سپیده: اخ جونم بابا
من دوان دوان اومدم جلوی در و بعد از یک ماه دیدمش؛ ولی دلم لرزید و مچاله شد، علی ضعیف تر و لاغرتر و ژولیده تر از همیشه برگشت.
نگاش کردم با نگاش فهموند بهم که همه چی خوبه، نگران نباش؛ ولی توی دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
انگار نمی‌تونستم باور کنم؛ ولی باز به خودم دلداری دادم شاید ایندفعه فرق داره.
رفتم شام درست کنم و به علی گفتم برو یه دوش بگیر از این وضعیت در بیای.
نیم ساعت نشد دیدم سپیده مضطرب اومد پیشم گفت: مامان مامان بدو بیا
گفتم: چیشده مامان؟
گفت از توی اتاقتون یه دود بدبو میاد. تو رو خدا برو ببین چی شده می‌ترسم بابام طوریش شده باشه.
دوباره یخ زدم، دوباره قلبم تند تند زد گفتم: باشه مادر نگران نباش، برو لباس خودتو و داداشتو بپوش می‌خوایم بریم خونه خاله ستاره و بی سر و صدا رفتیم.

وقتی رسیدم خونه ستاره خودمو انداختم توی بغلش و بدون توجه به حضور بچه هام زار زدم و گریه کردم. این‌قدر گفتم گفتم تا دلم آروم شد و یهو ستاره با خوشحالی گفت: راستی شبنم یادم رفت بهت بگم پسر عموی منم مثل علی معتاد بود؛ ولی جدیدا با یه جایی به نام کنگره۶۰ آشنا شده و الان چند ماهه تحت درمانه و خیلی راضیه، این‌قدر حالش خوب شده این قدر سرحال شده، نظرت چیه ازش آدرس بپرسم علی رو هم ببریم‌؟
من: نمی‌دونم ستاره، بعید می‌دونم اینم جواب بده، وضع علی روز به روز داره خرابتر می‌شه. هر دفعه می‌ره کمپ شرایطش بدتر می‌شه. این‌قدر همه چی براش بی اهمیت شده که همین الان از کمپ اومده خونه، اونوقت رفته توی اتاق داره مواد می‌کشه؛ یعنی دیگه حتی براش مهم نیست بچه هاشم بفهمن. دیگه مغزم جواب نمیده.
ستاره: حالا تو بزار بریم شاید این دفعه فرق کرد.
من با ناامیدی: باشه، توکل به خدا.

پلان آخر (کنگره۶۰)

راهنمای تازه وارد: سلام عزیزم، خیلی خوش اومدی.
من در حالی که شگفت زده ام از این همه جمعیت سرحال و خندان و لباس های سفید و بعضی ها با شال های رنگی لبخند آرومی زدم و گفتم: سلام.
(توی دلم گفتم: بسم الله، ستاره مخ منو کار گرفته؟ یعنی اینا معتادن؟ کی باورش می‌شه اینا معتاد باشن؟ بعید می‌دونم و یه عالمه علامت سوال توی سرم روشن شد.
گرما و نوازش دستای اون خانم شال سبز به روی دستای یخ زده ام باعث شد از فکر بیرون بیام و آروم بشم.
راهنمای تازه وارد: بهت تبریک می‌گم عزیزم، این مژده رو بهت می‌دم که بهترین راه و درست ترین راه رو انتخاب کردی و بهت اطمینان می‌دم شوهرت درمان می‌شه فقط امروز جشن همسفره، بشین و از این جشن لذت ببر و بعد از جشن من راهنماییت می‌کنم‌ که باید چه کار کنی.
دستام گرم گرم شد، قلبم آروم شد، نشستم رو صندلی که یهو صدای زنگ خونه اومد. دیدم با یادآوری گذشته صورتم خیس از اشکه. سریع دست و روم رو شستم و به استقبال شوهرم و بچه هام رفتم.

علی: به به سلام به همسر عزیزم. خدا قوت، اوه چه بوی غذایی میاد.
من: سلام به آقای خونه، خدا قوت شما هم عزیزم. سلام به بچه‌های قشنگم. بفرمایید خوش اومدید تا دست و روتون رو بشورین سفره می‌‌اندازم.
نگاه می‌کنم به سفره رنگین و نفس عمیق می‌کشم از عطر غذا، نگاه می‌کنم به علی و بچه هام. این اتفاق یه روزی آروزی من بود و من به لطف کنگره هر روز شاهد این صحنه زیبا بودم. دیگه ما یک خانواده چهار نفره ای بودیم که صدای خنده هامون و شادی مون کل دنیا رو پر کرده بود.
علی: راستی شبنم این هفته، هفته همسفره ها، خودت و بچه ها رو آماده کن که می‌خوام توی جشن کنگره ازتون تقدیر و تشکر کنم.
لبخند می‌زنم و توی دلم عمر طولانی و سلامتی برای مهندس دژاکام از خدای بزرگم طلب می‌کنم و زیر لب میگم: چشم.

هفته همسفر بر تمامی همسفران سرزمینم مبارک.‌

نویسنده: راهنمای جونز همسفر محدثه رهجوی راهنما همسفر آزاده (لژیون اول)
ویرایش، ویراستاری و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر صبحگل (لژیون ششم)
همسفران نمایندگی قائم‌شهر

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .