English Version
This Site Is Available In English

ایمان قلبی

ایمان قلبی

سلام لطفاً به رسم کنگره خودتان را معرفی کنید؟

سلام دوستان ستاره هستم همسفر مهدی

۱ - با کنگره چگونه آشنا شدید ؟

روز اولی که وارد کنگره شدم در سن پونزده سالگی بودم که همراه پدرم به شعبه سمنان رفتیم. البته پدرم چند وقتی بود که سفرشان را شروع کرده بودن و من صرفا جهت کنجکاوی می‌خواستم بدانم که به چه مکانی می روند. اتفاقا آن روز آقای حکیمی هم به عنوان مهمان در شعبه حضور داشتند. که یادم است بسیار از ایشان انرژی گرفتم به طوریکه هنوز ایشان را در آن جایگاه به یاد دارم.

۲- وقتی برای اولین بار مشاوره شدید چه حسی داشتید؟

من شش جلسه مشاوره شدم. سه جلسه در شعبه سمنان بود. و سه جلسه در شعبه دامغان. که هر دوبار با خانم فریبا بود. از ایشان تشکر می‌کنم چون به یاد دارم که چقدر با من صبور بودن و از همان روز اول من محبت را در ایشان دیدم. متاسفانه یا خوشبختانه بعد جلسه سوم در شعبه سمنان فرم ورود به لژیون من گم شد. وقتی هم که دوباره اقدام کردم به گرفتن فرم اجازه داده نشد چون شونزده ساله بودم. پس صبر کردم و بعد دوسال قسمت شد که شعبه دامغان دوباره مشاوره بشوم که خداروشکر این دفعه همه چیز درست پیش رفت و وارد لژیون خانم مریم شدم.

۳ -سفر اول تان چگونه گذشت؟

بنا به دلایلی منی که دو، سه سال منتظر بودم تا اجازه ورود به کنگره را داشته باشم وقتی بالاخره به سن قانونی رسیدم دیگر تمایلی به آمدن نداشتم. فضای کنگره و فضایی مقدس می‌دانستم اما هر دفعه با یه بهانه ای آمدن را عقب می انداختم. بیشترین بهانه هم درس من بود. تا اینکه بالاخره به صدای درونم که می‌گفت "حرکت کن، برو الان وقتشه" گوش کردم و سفرم شروع شد. از همان اول با موانع رو به رو شدم اما به خیر گذشت. سه چهار ماه اول احساس شدید گم گشتگی داشتم و احساس ترس و فرار از همه چیز، البته بعد ها این احساسات را بیشتر درک کردم. بدنم هم نسبت به حالم واکنش نشان می‌داد و متوجه نداشتن انرژی خودم می‌شدم. ماه چهارم شروع احیا شدن من بود که یک ماه دوام داشت و دوباره من به چالش های جدید بر خوردم. و آنجا یاد گرفتم که باید مراقب حال خوش خودم باشم تا از بین نرود. دوباره شروع کردم و دقیق بعد از گذشت ده ماه دوباره احساس زنده بودن کردم..

۴ - آیا در طول سفر اول به جایی رسیدید که  ناامید بشوید و نخواهید دیگر ادامه بدهید؟

بله، صد در صد. در ماه های پنجم و ششم تقریبا از خودم ناامید شدم. به نظرم هیچ چیز سرجای خودش نبود و احساس می‌کردم که دیگر حتی کنگره هم دیگر نمی‌تواند من را نجات دهد. بدترین حس ممکن بود. تقریبا دیگه برای هیچ چیز تلاش نمی‌کردم و خودم رو سپردم به خدا. تا اینکه با راهنمایم  صحبت کردم و ایشان چند راهکار به بنده دادن که با انجام آنها بلافاصله دوباره به راه و سفر خودم برگشتم
 

5- زمانی که برای رهایی که جشن بنیان؛ خدمت جناب مهندس رسیدید چه حسی داشتید؟

هنوز که به آن روز فکر می‌کنم سرشار از انرژی می شوم. فقط اگه تجربه بشود درک می‌کنید که من از چه چیزی صحبت می‌کنم. آن روز بی نقص بود و من تمام مدت با خودم فکر می‌کردم که صبر چند ساله من می ارزید به همچین روز زیبایی. اول که وارد شعبه آکادمی شدم تا مهر تایید سیدی هایم  را بگیرم و ما برویم خدمت آقای مهندس من در یک عالم دیگر سر می‌کردم. بعد از گرفتن گل از دستان پر برکت ایشان رها شدم. به معنای واقعی کلمه رهایی رو حس کردم چه بسا دلم می‌خواست پرواز کنم. و بعد از آن با انرژی زیاد در جشن بنیان به همراه مادرم و راهنمایم شرکت کردیم که در آن جشن من استاد امین را ملاقات کردم. شاید اگر بگویم بهترین روز زندگیم را تجربه کردم دروغ نگفتم.

6- اگر زندگی قبل از کنگره را با با الانتان مقایسه کنید در یک جمله چه می‌گویید؟

راستش کنگره چند سالی هست که در زندگی من است. اما زمانی تاثیر اصلی خودش رو بر من گذاشت که من با کنگره همراه شدم. شاید من کسی بودم که سعی می‌کردم کنگره را با خودم همراه کنم که نتیجه عکس داشت. زندگی من قبل از کنگره سرد بود و من غرق بودم. همیشه احساس خفگی داشتم. اما کنگره و آدم های پرمحبت این مکان به من نیرویی دادن تا بتوانم از آن دریای سیاه خودم را بیرون بکشم و دوباره حس پرواز را تجربه کنم

7 -لطفا حس تان را نسبت به این کلمات بیان کنید؟

کنگره ۶۰ : امن ترین مکان. کنگره برای من مکانی هست که می توانم درآن خوب باشم بدون اینکه از خوب بودن بترسم.

روش دی اس تی: اهمیت نظم و برنامه. و البته حس کلید معما بودن.
جناب مهندس: استاد بزرگ. گرم و صمیمی در عین حال قوی و محکم.
راهنما: کسی که زبان بی زبانی من رو متوجه می شود. فردی که چیزی را در من می‌بیند که خودم زمان می برد تا ببینم و شاید حتی نبینم. فردی که نشان دهنده راه در زمانی که وسط ناکجا آباد گم شدم.

مسافر: برای من مسافرم کسی است که نمی توانم نبودنش را تصور کنم. کسی که با تمام سختی هایی که داشتیم باز هم هربار بخاطر وجودش می گویم خدا را شکر.
همسفر: شاید اگر بخاطر مادرم که همسفر پدرم هستن نبود من زودتر از این ها خودم رو به طور کامل از دست می‌دادم. کسی که در سخت ترین لحظات زندگی من حضور داشت و همیشه چه من می‌دانستم چه نمی‌دانستم حواسش به من بود و بهم کمک کرد. مادرم هردو بال پرواز من بود و از خودگذشتگی هاش هیچوقت یادم نمی رود.

8- حرفی یا سخنی برای همسفرانی که تازه به این مکان مقدس پا گذاشته‌اند یا سفر اولی هستند؛ تردید دارند چه پیامی دارید؟

راه نمایان است. چه من استفاده کنم چه نکنم. راه برای من منتظر نمی‌ماند، خدا به من نظر کرده و راهی و در مقابلم قرار داده که درست تر از آن نیست. نشانه های درست بودن راه است. حتی اگر ایمان قلبی ندارید به سفرتان ادامه دهید. من روز رهایی ام ایمان بی برو برگشت را حس کردم و با تمام وجود فهمیدم که ایمان واقعی به این مکان چیست. ایرادی ندارد تردید داشته باشید ولی نباید از راهتان باز بمانید. در هر صورت امتحان کردنش که ضرری ندارد!

9 -برای هم سن و سال‌های خودتان که از نظر روحی حال خوبی ندارند چه صحبتی دارید یا کنگره را چگونه برایشان شرح می‌دهید؟

راستش من هم سن و سال های زیادی را می‌شناسم که حال خوبی ندارند و همیشه غبطه می‌خورم که چرا نمی‌توانم با کنگره آن ها را آشنا کنم. حتی گاهی من راه حل مشکلشان را در سی‌دی ها می‌شنوم اما حیف که نمی توانم کمکی به آن ها بکنم. باور دارم اگر من با کنگره آشنا شدم و پا در این راه گذاشتم در زمانی که آدم های دیگر بیرون از اینجا حتی خبر ندارندکه چنین مکانی است حتما به یک دلیلی بوده و من نباید از کنارش سرسری بگذرم. من به شانس و اتفاق باور ندارم. هرچیزی معنایی دارد و حضور من در این مکان خودش یک معجزه است؛ برای کسایی که در سن و سال من هستند که در این مکان قرار گرفتن فکر می‌کنم ما می‌توانستیم بیرون از اینجا باشیم و سال ها پی یک معنا و راه درست باشیم و درنهایت شاید باز هم پیداش نمی‌کردیم. حالا که اینجاییم می‌توانیم از این علم و راه استفاده کنیم و آن را برای آیندگان هم ببریم. در نهایت هیچکس برای ما نمی‌تواند کاری بکند مگر اینکه خودمان اجازه بدهیم

10-سخن آخر؟

برای سخن آخر می‌خواستم تشکر کنم از اقای دژاکام، استاد امین و خانواده محترمشان که این‌ مکان مقدس و برای ما به جا گذاشتند. از مسافرم که من را با این مکان آشنا کرد و از مادری که همیشه بند وصل من به امید بود. از راهنمایم که حضورش در زندگیم معجزه بود تشکر می‌کنم و امیدوارم بتوانم رهجو و شاگرد مناسبی برای ایشان باشم. از خانم مرضیه یحیایی که با مهر و محبتشون همیشه به من لطف داشتند و از خانم فریبا که جز خوبی از ایشان ندیدم تشکر می‌کنم. و از همه ی کسانی که در این راه بودند و هستند و خواهند بود. مچکرم.

مرزبان خبری:همسفر نسیم

طراح سوال و تایپ:همسفر طاهره رهجوی راهنما همسفر مریم(لژیون اول)

عکاس:همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر مریم(لژیون اول)

ویرایش و ارسال:راهنما همسفر آرزو (لژیون دوم)

همسفران نمایندگی دامغان

 


 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .