به نام خدایی که در این نزدیکی است. مینویسم برای تو ای همسفر، همسفری که چه زیبا بهپای مسافرت نشستهای. مینویسم برای همسفری که دردهای زیادی کشید و صبوری کرد به خاطر واژه زیبای عشق که در قلبش حکشده است. با دنیایی از عشق و آرزو دل به مسافرم دادم که از اعماق وجودم دوستش دارم؛ اما پا به زندگی گذاشتم که هرگز فکرش را هم نمیکردم که با اعتیاد شروع شود؛ برای من که حتی نمیدانستم سیگار چیست؟ سخت بود مصرف مواد را قبول کنم، مانده بودم بین دوراهی، ماندن یا رفتن؟ من ماندن را انتخاب کردم و با خود گفتم: با اعتیاد میجنگم و مسافرم را مثل ناجی نجات میدهم. در طی این سالها راههای زیادی را رفتیم؛ ولی به بنبست رسیدیم و هر دفعه وضعیت وخیمتر میشد. مسافرم از مواد سنتی به سمت مواد صنعتی که از همه بدتر مصرف شیشه بود رفت.
من هرروز نابودی زندگیام را بیشتر احساس میکردم، زندگی که با عشق شروعشده بود؛ حالا تحت تأثیر مواد بود و کمکم من داشتم خود واقعی او را که سرشار از عشق بود فراموش میکردم و به این باور میرسیدم که او دیگر مثل قبل نمیشود و من هرلحظه کنار او با حس ترس زندگی میکردم، ترس از توهمات مصرف شیشه. وقتی یادم میافتد تمام تنم سرد میشود، همسفری که حس و حالی شبیه مرا دارد بهخوبی درک میکند، زندگی با فردی که شیشه مصرف میکند چگونه است یا حتی باید چگونه رفتار کند که هم خودش و هم کودکش آسیبی نبیند. روزها پشت سرهم سپری شدند و من عقب نکشیدم و بالأخره معجزه اتفاق افتاد. با ناامیدی تمام وارد کنگره۶۰ شدم؛ چون خیلی راهها را رفته بودیم و به نتیجه نرسیده بودیم. چند ماه از سفرمان گذشت تا من از تاریکی که وجودم را گرفته بود روزنههای نور را دیدم؛ ولی هنوز رها کردن را یاد نگرفته بودم و هرروز نگران از مصرف دوباره مسافرم بودم.
۷ماه از سفرمان گذشته بود و سفر خوبی داشتیم تا اینکه خداوند به ما هدیه داد و من برای بار دوم مادر شدم، نگرانی من بیشتر شد، مدام در ذهن خودم به این فکر میکردم که اگر سفر مسافرم خراب شود؛ حالا دیگر من، مادر دو بچه بودم و دوست نداشتم بهروزهای قبل از کنگره برگردم. به یاری خدا سفر اول تمام شد و من هم خوشحال و هم نگران بودم که نکند دوباره برگشت کند. با این افکاری که در سر داشتم نیروهای منفی را جذب میکردم و بعد از چهار ماه مسافرم برگشت کرد. زمانی که من مادر شده بودم و با نوزاد کوچک در آغوشم روز و شب گریه میکردم. خدا را هزاران بار شکر میکنم که مسافرم بعد از مصرف به خودش آمد و پشیمان شد، بعد از یک ماه به کنگره دوباره وصل شد، این بار تصمیمم را گرفتم که او را رها کنم افکار خودم را به سمت خوبیها و زیباییها ببرم و خودم آموزش بگیرم.
حالوروزم نسبت به سفر قبل مسافرم بهتر شد. نگران نبودم و امید داشتم که این بار فرق میکند و واقعاً هم فرق کرد، سفر بهتری داشت. برای بار دوم که به تهران برای رهایی رفتیم حس و حالم فرق کرده بود، برگشت مسافرم تلنگرش برای من بود تا به خود بیایم و فکر کنم که مشکلات درونیام را حل کنم و در این راه تلاش کنم. همیشه دوست داشتم با مسافرم هر دو باهم در کنگره۶۰ خدمت کنیم و به اذن خدا هر دو در آزمون راهنمایی با شال سبز قبول شدیم؛ همچنین هر دو عضو لژیون سردار شدیم. من سال اول عضو لژیون سردار شدم و فقط تعهدم را پرداخت کردم. فکر میکردم؛ فقط باید پول بدهم تا مسافرم رها شود. در جلسات لژیون سردار شرکت نمیکردم؛ اما الآن به این فکر میکنم که کنگره چیزی به من داد که هیچکس نمیتوانست بدهد، به من زندگی دوباره و به فرزندانم پدر سالم داد. کنگره نگذاشت فرزندانم بچه طلاق شوند و به من چگونه زندگی کردن را یاد داد و خیلی چیزهای دیگر و به شکرانه اینهمه خوبی کوچکترین کاری که میتوانم انجام دهم، عضویت در لژیون سردار و خدمت کردن در کنگره است. به امید روزی که همه همسفران طعم ناب رهایی را بچشند و هیچ همسر، مادر و فرزندی غم اعتیاد عزیزش را نداشته باشد.
نویسنده: همسفر شیما رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون نهم)
ویراستاری: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون نهم)
تنظیم و ارسال: همسفر اعظم رهجوی راهنما همسفر نسیم (لژیون یازدهم)
همسفران نمایندگی پروین اعتصامی اراک
- تعداد بازدید از این مطلب :
160