English Version
This Site Is Available In English

به اقیانوس بیکران وصل شده‌ام

به اقیانوس بیکران وصل شده‌ام

همسفر حمیده به همراه مسافرشان برای درمان به کنگره ۶۰ پیوستند. آخرین آنتی‌ایکس مصرفی مسافرشان شیشه و متادون بوده؛ به مدت 16 ماه به روش DST و با شربت OT سفر کردند؛ به راهنمایی آقای ایرج و خانم پریناز این سفر به سرانجام رسیده است و اکنون به مدت 9 سال و 11 ماه رها هستند.

 

 

در ابتدا بفرمایید چند دوره است که عضو لژیون سردار هستید ‌و این عضویت چه آموزش و دستاوردی برای شما داشته است؟

من مدیر مالی هستم؛ ولی در کنگره همه علم و دانشی که آموخته‌ام را کنار گذاشتم، من نمی‌دانم که چند دوره عضو سردار هستم؛ ولی به خوبی می‌دانم که این حضور در لژیون سردار چه آموزش‌هایی برایم داشت، آموختم حسابگر نباشم، با تمام توان عشق و انرژی بدهم و هزاران برابر بیش‌تر عشق دریافت کنم از راهی که نمی‌دانم. من هرگز برای دریافت مال، عشق و انرژی راهی نشان خدا ندادم و طوری دریافت کردم که هرگز در فکرم نمی‌گنجید. همیشه از خدا خواستم از جایی که فکر نمی‌کنم به من نعمت بدهد و دقیقاً همین اتفاق افتاد.

 

چه تفکر و یا تجربه‌ای سبب شد که شما داوطلبانه برای دریافت نشان پهلوانی اقدام کنید؟

خدا را شاکرم که در کنگره ۶۰ حضور دارم و از عمق تاریکی و جهالت به این سرزمین سرشار از نور و عشق رسیدم. روزهایی را گذراندم که فقط زجر و درد بود، در سن ۲۴ سالگی احساس می‌کردم که دنیا برایم تمام شده، به مسافرم می‌گفتم؛ در دنیای دیگر جواب این کارهایت را خواهی داد. روزها به همین منوال به شب دوخته می‌شد و هیچ امیدی نداشتم که روزی در آرامش به شب برسد یا شبی آرام پشت سر بگذارم، وقتی دخترم یلدا نوزاد چند روزه بود با جستجو در اینترنت صحبت‌های مهندس دژاکام را شنیدم، حرف‌ها خیلی منطقی و درست نشان می‌داد؛ ولی مسافرم گوش شنوایی نداشت. با محبت، خواهش و تمنا وصل نشد، می‌آمد و نمی‌آمد؛ گریز می‌زد و یک‌ریز می‌زد؛ گاهی برای دل خوش کردن من سری می‌زد و می‌رفت، صبوری می‌کردم و هرروز نتیجه بدتر بود، مصرف شیشه و کراک را بالا برده بود و گوشش بدهکار نبود. یواش یواش از کار بیکار شد و از خانه هم فراری، کارتن‌خواب شد؛ ولی روزها که من سرکار بودم و دخترم مهد بود، داغ بودن کتری روی گاز، حرکت کردن و جابه‌جا شدن وسایل نشانه زنده بودنش بود؛ ولی جواب تلفن نمی‌داد و شب‌ها را در پارک‌ یا زیر پل‌ می‌گذراند؛ وقتی بعد از چند ماه بر‌می‌گشت اعتراض می‌کردم، شرایط را بد و بدتر می کرد، به زندان افتاد، بعد از 3 ماه حبس قول داد درست حرکت کند؛ ولی باز هم روز از نو و روزی از نو. مصرف همزمان تریاک، شیره، هروئین، کراک، شیشه و هر چیز دیگر عقل را از سرش پرانده بود، من خانه و زندگی را جمع کردم و به منزل پدرم رفتم که تا آن موقع نگفته بودم؛ همسرم مشکل اعتیاد دارد، گویا مثل کبک سرم در برف بود، بدون این‌که یک کلمه حرف بزنم همه چیز را فهمیده بودند. چند ماه بعد توهم مسافرم به اوج رسیده بود. چطور امکان داشت، صدای دختر 2 ساله خودش را از پشت همین در بشنود و بی‌رحمانه بنزین و کبریت به خانه و زندگی مادرم بکشد؛ شکایت‌ها شروع شد، پرونده‌هایی که ما شاکی بودیم و متهم فراری، هر هفته جای دیگری را به آتش می‌کشید. خانواده‌اش با حمایت ناسالم سند و فیش حقوقی می‌گذاشتند و آزادش می‌کردند تا آتش بزرگتری به زندگیمان بزند. ترسی که در وجود یلدا رخنه کرده بود را چطور درمان می‌کردم؟ خودم از استرس خورد و خوراک نداشتم، مادرم افسردگی حاد گرفته بود و حالش روزبه‌روز بدتر می‌شد، دوازدهمین آتشی که روشن کرد فرش‌ها و پرده‌ها و پتوها را در خود کشید، سیم‌کشی ساختمان به کل از بین رفت، دیوارها ذغال خالص شد. مادرم، دخترم را بغل کرده بود در بالکن گیر افتاده بود، در همه آتش‌سوزی‌ها فقط با کمک آتش‌نشانی موفق به خاموش کردن شعله می‌شدیم. طلاق گرفتم، از محضر که برگشتم تا فردا صبح فقط گریه کردم، خیلی‌ها فکر می‌کردند که خوشحالم که از دست این دیو دوسر خلاص شده‌ام؛ ولی واقعاً دلم گدازه آتش بود و تحمل نداشتم. یلدا را برده بودم که پدرش را ببیند که آخرین نیش را هم زد با 20 لیتر بنزین که سرم ریخت. چند ماهی گذشت بالاخره متوجه شد، تنها راه برگشت من به زندگی، کنگره۶۰ است، اتفاقی سر راهم قرار گرفت، حالا که ترس از او همه وجودم را گرفته بود؛ ولی قول داد که در کنگره حضور فعال داشته باشد و سفر کند. کورسویی از امید را در زندگیم دیدم، با خدای خودم اتمام حجت کردم که اگر قرار است باز هم خودم و دخترم آزار ببینیم، گرفتارش کن؛ ولی اگر قرار است، رها شویم و شرافتمندانه زندگی کنیم راهمان را باز کن.

حالا رسیدیم به اصل مطلب، کجا ما را درمان کرد؟ چه کسی به ما اعتماد کرد؟ قبل از سفر و رهایی هر دو کار می‌کردیم؛ ولی حتی یک دوچرخه نداشتیم، هر چه بود از دست داده بودیم. صاحبخانه در زمستان ما را بیرون کرده بود و حتی قبض برق آن‌قدر معوق شده بود که قطع شده بود. کجا این ویرانه‌ها را آباد کرده بود؟ فقط و فقط کنگره 60
جایی که وقتی برای دیدن عید از آقای مهندس عیدی می‌گرفتیم، کل سال پر از اتفاق‌های خوب و عالی بود. همه فامیل می‌دانستند که روز اول عید تنها برنامه ما دید و بازدید مهندس هست و حتی سفر؛ موکول به بعد از روز اول عید می‌شد. عیدی این‌قدر برکت داشت که عضو لژیون سردار شدم، ماشین و خانه خریدیم، دنور شدم و علاوه بر این‌که حس بهتری داشتم، پایه‌های مالی زندگی قوی‌تر می‌شد. همه این‌ها باعث شد که برای خدمت پهلوانی مصمم‌تر باشم.

 

آیا قبل از گرفتن این تصمیم و اجازه از آقای مهندس درگیر افکار بازدارنده شدید؟ چگونه از آن عبور کردید؟

من از سال قبل برای خودم تصویرسازی کرده بودم و حتی از مبلغ دنور بیش‌تر پرداخت کردم تا خودم را بسنجم، ولی مسافرم ترس و دلهره داشت. با دوست عزیزم پهلوان فریده مشورت کردم و تصمیمم جدی شد. دوشنبه خدمت مهندس رسیدم که نشان دنور را تحویل بگیرم، مطرح کردم که می‌خواهم اجازه پهلوانی بگیرم، ایشان فرمودند، قسط اول را واریز کن و بیا. جمعه هم به لطف خدا با مسافرم به آکادمی رفتیم و اجازه صادر شد. مسافرم دست مهندس را بوسید، باورم نمی‌شد که او هم این‌قدر شاد بود، از شور و شوق در بغل هم گریه می‌کردیم.

 

لطفاً بفرمایید تغییر میزان قدرت بخشش شما در این سال‌ها ارتباط با افزایش توان مالی‌تان دارد یا جهان‌بینی و ظرفیت درونی شما تغییر کرده است؟

در مورد ظرفیت درونی خودم که واقعاً نمی‌توانم نظری بدهم ولی انگار به اقیانوس بیکران وصل شده‌ام و هر چه می‌بخشم بیش‌تر دریافت می‌کنم، هم مالی و هم معنوی. زمانی‌ که دبیر لژیون سردار بودم در مشارکت عنوان کردم، مسافرم را بخشیدم که خوب سفر کرد و رها شد. عضو سردار شدم و بعضی رنجش‌ها را بخشیدم، دنور شدم و بار سنگینی از یک نفر در دل داشتم را زمین گذاشتم و بخشیدم. ان‌شاءالله در این خدمت هم هر چی بار اضافی دارم رها می‌کنم و به انوار الهی وصل می‌شوم.

 

اگر خاطره‌ای جالب و به یاد ماندنی از جشن گلریزان دارید برایمان بازگو‌ کنید؟

هر جشن جذابیت و زیبایی دارد، همه جشن‌ها پرشور و خاطره‌انگیز هستند، در هر جشن گلریزان معجزه‌ای دیدم و اولین سال که خدمت دنور را پذیرفتم، زمانی بود که دنبال خرید خانه‌ای برای مادرم بودم، تا برای دنور دست بلند کردم، بلافاصله برادرم تماس گرفت و خبر داد که منزلی زیبا با قیمت خیلی مناسب برای مادرم دیده است. همان روز معامله انجام شد، آرزوی چند ساله من که خرید خانه برای مادرم بود جامه عمل پوشید، جز معجزه کنگره چه بود؟

کلام آخر
خدا را شاکرم که در این زمان در کنگره حضور دارم و نعمت بزرگ وجود مهندس، استاد امین و کل خانواده دژاکام بهرمندم .
شکر شکر شکر‌

طراحی سؤالات: همسفر فائزه رهجوی لژیون چهاردهم، همسفر زهرا رهجوی لژیون پانزدهم
تهیه و تنظیم: همسفر زهرا رهجوی لژیون پانزدهم
عکاس: همسفر پرنیا رهجوی لژیون چهاردهم
ویراستاری: همسفر سمیرا لژیون (بیست و ششم) دبیر سایت
ثبت: همسفر فاطمه (لژیون چهاردهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شادآباد

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .