دلنوشته همسفر زهرا:
اکنون سفری را آغاز کردم، با اینکه خود یک همسفرم. سفری از ظلمت به نور از سیاهی به سپیدی.
تازه فهمیدم کجای این دنیا هستم و باید باشم، چقدر امواج سهمگین و متلاطم درونم را احاطه کرده بود. امید دیگر برایم معنایی نداشت، ولی اکنون با تمام وجودم میخواهم در این مکان زیبا و در کنار این انسانهای بامحبت به آرامش برسم و این آرامش را به دیگران هدیه دهم.
مدتها دنبال راهی بودم برای نجات زندگیم، ولی هر بار بعد از گذشت زمان کوتاهی امیدم به ناامیدی بدل میشد، و دیگر توان حرکت دوباره را نداشتم، ولی حالا رسیدم به نقطه امنی که مدتها دنبالش بودم، و برای رهایی و زندگی دوباره امید دارم.
چشم انتظار روزی هستم که مسافرم و همه عزیزان به رهایی برسند و امیدوارم که روز رهایی تکتک مسافران و همسفران را جشن بگیریم.
بعد از کنگره خیلی چیزهایی که ذهنم را درگیر خودش کرده بود دیگر هیچ اهمیتی ندارد و میدانم دنیا است و انبوهی از مشکلات. تنها راه به جای نشستن و ساکت ماندن حرکت است. باید یک جایی دستمان را روی زانوهای خود بگذاریم و بلند شویم و شروع کنیم به حرکت و تمام نیروهای درونی خودمان را به کار ببندیم، آنجاست که خدا خیلی پررنگ تر و نزدیکتر از همیشه به کمکمان خواهد آمد و خداوند بزرگ را نزدیکتر از همیشه حس خواهیم کرد.
ولی نباید درجا بزنیم، باید تلاش کنیم و امیدمان را از دست ندهیم، همانطور که از بزرگی شنیدیم در نا امیدی بسی امید است، پایان شب سیه سپید است.
حالا رسیدیم به نقطه امنی که مدتها دنبالش بودیم.
نویسنده: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون یکم)
ویراستاری و ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر لیلا (لژیون یکم)
- تعداد بازدید از این مطلب :
70