دیشب که آمدم، پاهایم به لرزه
دلم پُر از هراس، جان در برزخ
صدای هر نفسم، طنینی شکسته
چون زمزمهای دور، اما دلشکسته
آمدم، میان جمعی از نور و نوا
جایی که پر بود از امید و دعا
در دلِ شب تار، نوری جاودانه
زندگی جوانه زد، در خاکِ زمانه
اینجا بهشتی است، پر از طراوت و مهر
هر نفسش آرام، هر لحظهاش دگر
شکوفههای امید، در این هوا شکفت
آرامش و لبخند، دل را گرفته سفت
آمدم و یافتم، آنچه را که گم بود
بهشت همینجاست، روشن مثل رود
جایی که عشق و نور، در هم تنیدهاند
آغوشی از امید، به قلبم رسیدهاند.
چه لحظهای بود،
در میان جمع، نشسته در کنگره،
که ذهنم به پرواز درآمد،
به روزگاری دور،
روزهایی که کنگره نبود،
و من گمگشته در بیراهههای خویش،
بینشانهای از نور،
بیفریادی از رهایی.
چگونه میتوان به آن روزها بازگشت؟
به روزهایی که بیامید و بیسایه،
در تاریکی خود میلغزیدم،
تصورش محال است،
چون خوابی پرهیاهو و تلخ،
که حتی اندیشیدنش دل را میلرزاند.
کنگره، آن روشنایی بیپایان،
چراغی شد بر شبهای تارم،
و اکنون، روزهای پیش از آن،
چون سایهای دور و محو،
در افق ذهنم رنگ میبازد،
بازگشت؟ نه، دیگر هرگز!
گروه خانواده نمایندگی سنایی نیشابور
- تعداد بازدید از این مطلب :
172