کنار پنجره ایستاده بودم و به گلدانی که چند روز پیش، بذر سبزی در آن کاشته شده بود خیره شدم. متوجه جوانههای کوچکی شدم که کلاهی از خاک برسر داشتند. به فکر فرورفتم با خود گفتم، به این دانهها نگاه کن، چند روز پیش زیرخاک بودند درجایی سخت و تاریک؛ ولی خواستند تغییر کنند به روشنایی برسند و حرکت کردند و از خاک سر برآورند. خاک چسبیده به آن دانهها، نشانه سختی راهشان و عبور از مسیری دشوار است؛ برای رسیدن به بالای خاک، برای اینکه از دانه خشک به جوانه سرسبز تبدیل شوند، فکرم را حسابی مشغول کرد. مدتها بود که خودم را بیهدف و ناامید در دل غمها رها کرده بودم؛ هیچ حس حرکتی را در وجودم نمیدیدم. کارهایم رویهم انباشته میشد و تصمیمها و هدفهایم در صندوقچه افکارم پنهان باقی میماند.
در گوشه خلوت تنهایی خود کاری جز شمردن زخمها و ورق زدن جُنگ تلخ گذشته، نداشتم و آنقدر دنیای من، تاریک بود که آیندهای در آن تصور نمیکردم. زمان گویی برای من ایستاده بود؛ چون خودم ایستاده بودم. راه را گمکرده بودم و قادر به حرکت نبودم. به دنبال نور امیدی بودم تا حرکت کنم. مدام راهی میجستم تا بتوانم دنیای تاریک خود را رها کنم و از سکون خارج شوم. آخر این چه عذابی است کاش مسیرم را پیدا میکردم، کاش یک نفر دستم را میگرفت و از این دنیای تاریک خارج میشدم و به دنیای نور، روشنایی و امید میرسیدم. مگر من جزئی از این هستی نیستم در هستی همهچیز بر مبنای حرکت است.
مگر هر چه در سکون است رو به نابودی نمیرود پس چرا من در جای خود نشستهام. مگر نه این است که با حرکت راه نمایان میشود. باید تاریکیها را کنار بزنم، حسهای منفی را از خود دور کنم؛ باید در سرزمین وجودی خود در مقابل تاریکیها و آنچه مرا باز میدارد جنگی به پا کنم، باید راهی بیابم. مگر من اشرف مخلوقات نیستم؟ مگر برای همین به من اختیار داده نشده تا راهم را خودم انتخاب کنم؟ اگر میخواهم زنده بمانم؛ باید حرکت کنم و چون رود جاری شوم؛ باید لنگر کشتی خود را بکشم و از میان طوفان دردها و مشکلات حرکت کنم و خود را به ساحل امن آرامش برسانم؛ چون با حرکت راه نمایان میشود.
وقتی حرکت کنم و هدف و مقصد خود را معین کنم. خود راه میگوید به من که چگونه حرکت کنم. گویا مسیر خود مرا جذب میکند. هر قدم که برمیدارم امیدی میگوید قدم بعدی را بردار و کمکم میرسم به آنچه در باورم نبود و برایم باوری در ناباوریها بود. از حسهای مثبت یافته شده و از آن ذره نور انرژیخواهم گرفت؛ برای شروع به حرکت که همهچیز با آن آغاز میشود و همین نقطه شروع و تولد دوباره من خواهد شد. جهانی دیگر برای خودخواهم ساخت. از دردها و رنجهایم، پلهای خواهم ساخت به نام تجربه و بالهایی برای صعود و حتی پرواز به دنیایی پر از امید و شادی. من با امید گرفتن از خودش به شکرانه آنچه هنوز برایم مانده است حرکت میکنم. ای که مرا خواندهای راهنشانم بده، آنچه تو را خوشتر است ره به آنم بده.
نویسنده: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر سمانه (لژیون سوم)
ویرایش: همسفر سمانه رهجوی راهنما همسفر سمانه (لژیون سوم)
ویراستاری و ارسال: همسفر فهیمه رهجوی راهنما همسفر سمانه (لژیون سوم)
همسفران نمایندگی بیهقی سبزوار
- تعداد بازدید از این مطلب :
708