English Version
This Site Is Available In English

چهره مهربان ایشان چه شکوه و عظمتی داشت

چهره مهربان ایشان چه شکوه و عظمتی داشت

این را می‌نویسم برای همسفری که امروز مثل من انرژی‌ات افت کرده، خوشحال یا ناراحت، خوب یا بد. این روزها می‌گذرند و هیچ‌چیز ماندنی نیست. اگر الآن بی‌حوصله یا ناراحت هستی، این هم می‌گذرد. فردا شاید هم پس‌فردا دل‌تنگی امروزت یادت می‌رود؛ ولی بیا جای انجام ندادنِ کارهایمان، جای عذاب وجدانِ انجام ندادنِ کارهایمان، حسِ مفید بودن به لحظه‌هایمان بدهیم. من همین‌جا، همین لحظه، به شما قول می‌دهم، سختی‌های همه‌ ما بالاخره روزی تمام می‌شوند و من و شمایی که جا نزدیم و تا آخر رفتیم یک روز به خودمان افتخار می‌کنیم.

شاید این‌یک دل نوشته باشد یا یک قصه غصه‌دار، از درد دل همسفری که ۲۴ سال، بار یک زندگی را که با اعتیاد آغشته شده بود به دوش کشید. تنهای تنها حتی به فرزندانم در این مورد چیزی نمی‌گفتم. بگویم که چه شود؟ آخر سنی نداشتند که بخواهند این مسئله را درک و هضم کنند یا اگر می‌گفتم می‌توانستند چه‌کار کنند؟ غصه بخورند؟ پس مادرانه پیش رفتم تا خم به ابروی فرزندانم نیاید؛ اما خودم داشتم زیر این بار سنگین له می‌شدم. خودم را سرگرم زندگی و تربیت فرزندانم کردم. روزی از همین روزهای سخت توسط مسافرم به کنگره۶۰ دعوت شدم. پنجشنبه بود، ردیف‌های آخر روی صندلی نشستم. با صحبت‌های استاد گریه و گریه کردم. فضا به دلم نشست، آمدم و ادامه دادم، وارد لژیون شدم.

با شروع سفرمان، مادر مسافرم و پسر خواهرم که ۲۷ سال بیشتر نداشتند، همزمان از پیش ما رفتند و آسمانی شدند. سفر سختی داشتیم؛ اما به هر سختی بود گذشت و هشتم دی‌ماه سال ۱۴۰۰ به رهایی رسیدیم. حس و حال خوبی بود، حتماً همسفران سفر دومی می‌فهمند چه می‌گویم. سفرمان را ادامه دادیم. خدمت می‌گرفتیم؛ اما نوشتار (پیام سفر دوم) اینجا چه می‌گفت؟ همسفر از بندی که آزادشده‌ای تو را سرمست نگرداند و برای این‌که بدانی سفر دوم به‌مراتب هم سخت و هم سهل است، دست‌هایت را به نشان پیچش در هم و به‌سوی آسمان نگه‌دار و تا آنچه دریافت ننموده‌ای از ادامه بازنایست تا آن روز معنی این پیام را نمی‌فهمیدم. مدتی گذشت تا این‌که متوجه شدم، مسافرم رفتارش شبیه به‌موقع مصرفش شده، قرمزی چشم‌ها، بی‌تعادلی و ... آن لحظه سخت‌ترین و دردناک‌ترین روز عمرم بود. دنیا جلوی چشمم تیره‌وتار شد. آخر چرا؟ چرا من؟

اینجا بود که نوشتار پیام سفر دوم را عمیقاً درک کردم و چه قدر درک کردن آن کار سختی بود؛ اما در مقابل برگشت مسافرم سکوت کردم و به روی او نیاوردم که می‌دانم؛ چون در کنگره آموزش گرفته بودم و این را می‌دانستم که وقتی مواد شبه افیونی بدن از کار بیفتد، شخص به اعتیاد رو می‌آورد و این‌یک کمبود بدن است که باعث چنین رویدادی می‌شود. مسافرم سفرش را دوباره از نو آغاز کرد؛ اما بااراده بهتر چراکه سفر نیکوتین را هم شروع کرد. با نوشتن ۳۰ سی دی و اجرای پیمان وادی هشتم با مسافرم در تاریخ ۲۵ تیرماه ۱۴۰۳ راهی تهران و آکادمی شدیم. پنج دقیقه مانده بود به جلسه و لایو آقای مهندس که نوبتمان شد. توسط استاد امین و دست‌های پرمهر ایشان رهایی مسافرم و رهایی ۳۰ سی دی و نشان پیمان خودم داده شد.

یک دقیقه مانده بود تا لایو آقای مهندس، رفتم دیدم درب بسته است و همه صندلی‌ها پرشده بود. یکی از مرزبانان بیرون آمد، گفتم می‌توانم بروم داخل؟ گفتند فقط یک صندلی خالی هست بفرمائید داخل. انگار آن صندلی را برای من خالی گذاشته بودند. به مرزبان گفتم می‌خواهم مشارکت کنم، کاغذی دادند و اسمم را نوشتم. آقای مهندس وارد شدند، چهره مهربان ایشان چه شکوه و عظمتی داشت (این حس و حال و دیدار را برای تمام همسفران آرزو می‌کنم).

صحبت‌های آقای مهندس تمام شد و نوبت به مشارکت‌ها رسید؛ چند مشارکت داده شد. در کمال ناباوری صدایی آشنا و دل‌نشین گوشم را نوازش کرد: همسفر خدیجه لژیون اول نمایندگی تخت جمشید؛ کنار آقای مهندس نشستن و مشارکت کردن حس و حال عجیبی دارد تا کنار ایشان نشستم، تمام استرس من از بین رفت؛ اما بغض عجیبی گلویم را می‌فشرد. مشارکت را انجام دادم و کاملاً رها و آزاد روی صندلی نشستم. دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من، بدون واهمه از صد حصار می‌گذرد و من یک مادرم، یک همسفرم، یک مادر و یک همسفر به استقامت کوه‌ها به وسعت دریاها به پهناوری آسمان، آسمانی پر از ابرهای باران‌زا؛ اما بادلی نازک، چشمی پر از اشک و نگرانی؛ اما و اما امیدوار به آینده، صادقانه بگویم میم مثل مادر.

نویسنده: همسفر خدیجه (لژیون اول)
ویراستاری: رابط خبری همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون هشتم)
ارسال: راهنما همسفر سهیلا (لژیون دهم) خدمتگزار سایت
همسفران نمایندگی تخت جمشید

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .