English Version
English

باز به آن آبادی رسیدم!

باز به آن آبادی رسیدم!

به نام خدا
در خواب غفلت ، سرگردان و حیرت زده پابرهنه در بیابانی بی‌سرو ته می‌دویدم. از دور نمای شهری دیدم و خوشحال که به آبادی رسیدم
و وقتی نزدیک شدم دیدم تنها پرنده آواز خوان این شهر کلاغ‌ها بودند هیچ سربازی برای امنیت شهر دیده نمی‌شد گویی دیگر نیازی به مقابله با ظالم نبود
بر در دروازه این شهر پیرمردی به صدا آمد و گفت فرزندم کنارم بنشین، بنشین، تابرایت بگویم
مرا به سمت مردی که طوقی از گلهای سبز پسته‌ایی بر گردنش آویزان بود هدایت کرد و او برایم گفت:
سالها پیش مردمی خوشبخت و سرحال و سرزنده و در نهایت سلامتی در این آبادی زندگی می‌کردند و فرمانروایی عاقل و عادل اینجا حمکفرما بود و مردم این شهر از این حکمفرما خوشحال و راضی بودند تا اینکه روز شوم فرا رسید
از او پرسیدم چه شد آن همه طراوت و خوشبختی به کجا رفت؟
گفت روزی مردانی پوشیده از البسه زیبا جعبه هایی را برایمان آوردند که گفتند در آن جواهرات است به دیدار فرمانروا رفتند، لباس و ظاهر زیبای آنها مردم شهر را کر و کور کرده بود طوری که به بارگاه فرمانروا هدایتشان کردندو غافل از آن‌ که داخل جعبه ها چیزی نبود غیر از خمر و موادمخدر و مردم این شهر آنچنان کور شده بودند که هیچ کس نتوانست تسلیم نشود
پرسیدم با چه ارتشی به آنها حمله کردند؟
گفت: لشکر نفس اماره
پرسیدم با چه سلاحی؟
گفت در دستان شان سلاح غرور بود و سپر شان زیاده خواهی و تاج نا فرمانی بر سرشان از آنروز به بعد سبزی ها زرد شدند و درختان پوسیدند و دیگر جوانه نزدند
گفتم و من چه ؟
گفت تو نیز حالا ساکن این شهری
در فکر فرو رفتم و اشک از چشمانم به خاطر این همه جهل و نادانی جاری شد. دستان پیرمرد را بر شانه هایم حس کردم و آرام در گوشم زمزمه  کرد
اگر خودت میخواهی حالا وقت رفتن است
گفتم کجا؟
گفت به یک سفر
گفتم به کجا سفر کنم؟
گفت به شهر روشنایی ، اگر به آنجا سفر کنی حتما برایمان نور خواهی آرود
ناگهان چند مرد دیگر اطرافم ظاهر شدند مرا در آب خواسته‌ام  شستند و برای سفر مرا با لباس سفیدی مهیا کردند.
پیشاپیش آنها مردی با گل های نارنجی در دست هدایتم می‌کرد
کوله بارم را آماه کردند و به دستم دادند نگاه کردم کمی اراده و کیسه های دانش و آگاهی در آن بود و چندین بسته صبر و کمی تخم امید و یک شییشه پر از فرمانبرداری
ناگهان نگاهم به نقش روی کیسه افتاد نقشی از مثلی که اضلاع آن عدالت و معرفت و عمل سالم بود از او خداحافظی کردم و سفرم را آغاز کردم سفری از ظلمت به نور، از تاریکی به روشنایی، از جهل به دانش و از ناامیدی به امید.
هرچند سفرم اندکی سخت و طولانی بود ولی با وجود دوستان مهربانم به من سهل گذشت دوستانی که  عده‌ایی از آنها طوق با گل‌های زرد قناری بر گردنشان بود  و در پیشا پیش آنها مردی صبور بود با گلهای شیری رنگ در دست بود دوستانی که هرچه سلام شان می‌کردم با شوق جواب سلامم را می‌دادند
اندکی نزدیک به یکسال در سفر بودم و اما امروز
باز به آن آبادی رسیدم
چشمانم را که کشودم دیدم این بار در ابتدای شهری هستم
که  دیگر سر سبز و خرم بود و بلبلان سر مست بر بلندای درختانش چهچه می‌زدند
ناگهان دیدم در کنارم همان پیر مرد با چهره زیبا و ملکوتی ایستاده و شاخه گلی سرخ که انگار زندگی در آن دمیده بود به دستان  من داد و مرا در آغوش گرفت
و گفت:
مسافر عزیز
به شهر زندگی خوش آمدی
مسافر عزیز
به شهر آباد هستی خود خوش آمدی
و دستی بر شانه ها و پشتم زد و گفت برو که گاه سفری دیگر است
عزیز دلم به سفر دوم خوش آمدی
و من جعبه خمرم و مخدرم را از وقتی پیر مرد به من خوش آمد گفت بر زمین گرم کوبیدم و  با صدایی بلند به خمر و مخدر گفتم:

از تو بگذشتم و بگذاشتمت بادگران
رفتم از کوی تو لکن عقب سر نگران
ماگذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی​
تو بمان و دگران وای به حال دگران


دلنوشته‌ای از راهنمای محترم مسافر ناصر به مناسبت هفته راهنما
 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .