English Version
English

با لحنی مقتدر می‌گفت: بلند شو

 با لحنی مقتدر می‌گفت: بلند شو

 

در جاده پر پیچ و خمی به آرامی در حال راه رفتن بودم که ناگهان صدای ترسناکی به گوشم خورد، تا اینکه به بالای سرم نگاه کردم، انبوهی از برف بر سرم هوار شد، مات و مبهوت بودم و زیر خروارها برف گویی دفن شده بودم، فقط صدای آشنایی به گوشم می‌رسید که با لحنی مقتدر می‌گفت: بلند شو، تو آموخته‌ای که چگونه از پس مشکلات زندگی برآییی و روی پاهای خودت بایستی، هر چه من بهانه می‌آوردم، او باز تکرار می‌کرد بلند شو. سنگینی برف برایم کمتر شد، امیدوار شدم و دستم را به زمین تکیه دادم و بلند شدم برف‌ها را به کنار زدم، چه رنگ نابی.

 مثل همیشه تا کوچک‌ترین مشکلی برایم پیش می‌آید، به موقع به دادم می‌رسد، تا آغوش باز کردم، مرا هدایت کردند، به سوی دیگری و گفتند؛ رشد کردی، وارد سکوی بعدی زندگیت شدی، آنجا منتظرت هستند. وقتی به آن سمت رفتم، اتاقی پر از آرامش و انرژی که با رنگ کرم و زرد تزیین شده بود، مرا در آغوش گرفت.

 چه خوش بختم که کنارم چنین راهنماهایی دارم، یکی مرا به قوی بودن، تشویق می‌کند و دیگری به آرامش.

هفته راهنما به این دو فرشته نازنینم تبریک می‌گویم.

نویسنده متن: همسفر پریسا، لژیون مرزبانی، رهجوی راهنما همسفر تکتم (لژیون هفتم)

ویرایش و ارسال مطلب: همسفر الهام، رهجوی راهنما همسفر رویا (لژیون هشتم)

همسفران نمایندگی فردوسی

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .