مشارکت همسفر فاطمه:
نگاهم به راهنمای تازه واردین بود که دیدم در جمعی نشست چون هیچ کسی را نمیشناختم رفتم و کنار او نشستم و آن موقع صورت مثل خورشید خانم سپیده را دیدم، چشمان پرنور و درخشانش مرا چنان جذب کرد که باعث شد در آن جمع پر انرژی بمانم. اولین کلمهای کهایشان به من گفت انگار از زبان مادرم بود، دخترم گویی صدایش را از بهشت شنیدم من که تمام لحظههای زندگیام را با همراهی مادرم و کمک او پیش برده بودم و حال جای خالی او آتش بر جانم میزد، چگونه جواب دخترم را نمیدادم؟
آن زمان زیباترین ترانه هم مرا به وجد نمیآورد ولی صدای گرم خانم سپیده لبخند را بر روی صورتم نشاند. آرام شدم چنان که کودکی با لالایی مادر آرام میشود در آن روز روحم در جمع ماند و جسمم به خانه برگشت، بیقرار روزهای بعد بودم مانند یک انسان شکست خورده که به دنبال یک نجات دهنده است. ایشان با گرمی دستم را فشرد و احترام و بزرگی را به من القا کرد چرا که خودش بینهایت بزرگ، توانمند و قابل احترام بود من سالها معنی مهربانی و دوست داشتن را نمیدانستم، سالها بود که دیگر فرزندم را نمیشناختم و طعم عشق را فراموش کرده بودم.
خودم را در گلخانهای بزرگ تصور میکردم که با یکی از زیباترین و خوشبوترین گلهایش برای روی سرم تاجی ساختهام، تاجی از گلهای محبت با گلبرگهایی به رنگامید، و عطر خوشایمان. راهنمای عزیزمای خوشبوترین گل، در زیر این سقف همدلی تو دوباره آن عشق را برایم زنده کردی و کلبه دلم را صفا بخشیدی.
مشارکت همسفر فاطمه:
اول از همه هفته راهنما را به همه راهنمایان کنگره ۶۰تبریک میگویم. راهنمای عزیز و مهربانم خانم سپیده، وقتی چشمهایم را میبندم و میخواهم شما را توصیف کنم لبخند زیبا و همیشگی شما اولین چیزی است که در ذهنم میآید. در توصیف خوبیها و آموزشهایی که در کنار شما یاد گرفتم میتوانم بگویم: روزی که وارد کنگره شدم دنیای آشفتهای در درونم داشتم که تنها از نگاه شما پیدا بود از شما یاد گرفتم گرههای درونم را پیدا و آنها را یکی یکی باز کنم تا مشکلهایم هم یکی یکی حل شوند.
زمانی که این کار را کردم فهمیدم رنجها و مشکلهایم نباید بیچارگیام را بیشتر کند بلکه باید هوشیارتر شوم و بفهمم که زندگیام نیاز به تغییر دارد وقتی من تغییر کنم و انسانی آگاه و دانا شوم، وجود داشتن و بودن کنار عزیزهایم را احساس خواهم کرد. من در کنار شما فهمیدم برای اینکه خانوادهای خوشحال داشته باشم اول باید خودم سالم، شاد و خوشحال باشم، آموختم برای من و خانوادهام کسی دلسوزتر از خودم نیست و بار زندگیام فقط به دوش خودم است.
یاد گرفتم صبر داشته باشم و صبورانه برای تغییر کردن و از نو ساختن ویرانههای درونم تلاش کنم یا زمانی که اتفاق بدی در زندگیام میافتد کتابم را نبندم، ورق بزنم و فصلی تازه را شروع کنم. من از شما آموختم صبح که از خواب بیدار میشوم پنجرهها را باز کنم و اتفاقات خوب را به زندگیام دعوت کنم و در کلام آخر، زندگی کنیم و بگذاریم دیگران هم در کنارمان زندگی کنند.
نویسنده: همسفر فاطمه و همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر سپیده (لژیون هشتم)
ویرایش: همسفر مرضیه رهجوی راهنما همسفر طاهره (لژیون هفتم )
ویراستار و ارسال: همسفر حانیه رهجوی راهنما همسفر هدی (لژیون پانزدهم)
همسفران نمایندگیایمان
- تعداد بازدید از این مطلب :
170