دلنوشتههمسفرمریم
به نام خدایی که دوست داشتن را آفرید. خدایی که ایثار و محبت را آفرید. هفته راهنما را به راهنمای بزرگ کنگره ۶۰ جناب آقای مهندس تبریک عرض میکنم. این هفته را به تمام راهنماها و بهخصوص راهنماهای شعبه خمین و راهنمای خودم خانم زهرا جان تبریک میگویم. لحظهها را ثانیه به ثانیه میشمردم و در پس هر ثانیه، بیهودگیهای زندگیام را ورق میزدم. نهتنها شبها، حتی روزهایم نیز تاریک بودند، نه کورسوی امیدی بود، نه دست گرمی که دستان سرد و لرزانم را گرم کند و نه آغوشی که در پناهش، مانند یک کودک آرمیده و به خوابرفته در آغوش مادر، آرام بگیرم. همچون یک ساعت شنی بودم، ساعتی که نفسهای آخر را میکشد و منتظر است تا یکی پیدا شود و آن را برگرداند! وآنگاه بود که آمدی، راهنمای عزیزم خانم زهراجانچراغی در دست گرفتی و مرا به سرزمین نور و عشق هدایت کردی، آرامش آغوشت و گرمای دستان مهربانت را کم داشتم. آمدی و بدون هیچ چشمداشتی با من پیمان بستی که در تمام لحظات همچون کوه کنارم بودی تا بیاموزم اندیشیدن را، امید را، راه و رسم زندگی را، ایستادگی را.همچون شمع سوختی تا من ساخته شوم، آب حیات را جرعهجرعه در پیمانه زندگیام ریختی تا خزان زندگیام را به بهار تبدیل کنی. مانند آموزگاری عاشق، الفبای زندگی را به من سرمشق دادی و با صدای پرمهر در گوشم زمزمه کردی، عشق را، گذشت را، صبر و مهربانی را، چگونه زیستن را، سخنانت آنچنان دلنشین بودند که تمام ناخوشیهایم از یادم رفتند. خورشید نگاهت چنان گرمایی به وجود یخزدهام تاباند که جان تازهای به من بخشید. حتی نگاهت با من حرف میزد مرا وادار به تغییر کرد و ناامیدی و سکون را تبدیل به دنیایی از امید و حرکت نمود.آمدی و مرا دلگرم کردی تا جاده پرپیچوخم زندگی را با امید طی کنم.آمدی و دنیای تازهای به من هدیه کردی، روح تازهای در من دمیدی. وقتیکه شمارا دیدم، جسم و جانم را غبار غم فراگرفته بود نه چیزی میدیدم، نه چیزی میشنیدم و نه امیدی به زندگی داشتم. گاهی آموزگارم میشوی تا به من بیاموزی تمام دانستههایت را و گاهی همچون مادری نگران. گاهی همچون خواهری رازدار تمام ناگفتههایم میشوی، رازهایی که همیشه به خاطر آنها نگران بودم که مبادا دیگران متوجه شوند. شما راهنما و مربی من هستیشما از من خواستی تا بنویسم در کنگره چه آموختهام؟ و من گفتم و نوشتم، کنگره دری بود که بعد چند سال که در ناامیدی بودم و در تاریکی به سر میبردم و به هر دری که میزدم تمام درها بسته بود و خداوند بعد از صدها در بسته در کنگره را به روی من گشود. هزاران بار این سؤال را پرسیده بودم خداوندا چرا کسی نیست راه و رسم زندگی را به من بیاموزد. گویی خداوند صدای مرا شنید و برای نجات از ظلمت و تاریکی راهنمایی فرستاد. چگونه از شما بنویسم؟ شما که واژهها را آسمانی میکنید و مهربانی و آرامشتان، سرشار از ایمان و یقین است، شک ندارم تنها حضور خداوند در لحظات زندگیتان میتواند عامل این حجم از آرامش و متانت باشد. راهنمای مهربانم، واژه سپاس در برابر ازخودگذشتگی و ایثار شما ذرهای بیش نیست. تنها دارایی من برای شما دعای خیری است بهپاس زحماتی که برایم کشیدهاید میتوانم بدرقه راهتان کنم تا پایدار باشید تا بمانید برای من و برای هزاران هزار انسان دیگر مانند من ... آرامش امروزم، حال خوشم، سلامت جانم و همه و همه به خاطر تلاشهای بیوقفه و ایثار و ازخودگذشتگی شما است،از اعماق وجودم به تمام راهنماها تبریک میگویم. از اینکه به من فرصت مشارکت دادید ممنون و سپاسگزارم.
نویسنده:همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر زهرا «لژیون هشتم»
ویرایش:همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا «لژیون هشتم»
ویراستار:همسفر ملیحه رهجوی راهنما همسفر مهتاب «لژیون دوم»
تنظیم و ارسال:همسفر الهام رهجوی راهنما همسفر اعظم «لژیون پنجم»
همسفران نمایندگی خمین
- تعداد بازدید از این مطلب :
133