سلام دوستان مهدی هستم یک مسافر؛
همسفرم تو خواب بودی و من بر بالین تو نشسته بودم و می دیدم رد پای ظلم و ستمهایی را که بر تو روا داشته بودم رد پای آنها بر چهره مظلومت نمایان بود. بارها تو که خواب بودی بر بالینت گریه کردم و غصه خوردم از خدا خواستم که مرا نجات بدهد بلکه تو هم نجات پیدا کنی .
بارها طلب بخشش برای خود کردم اما چه کنم که اسیر چنگال بیرحم بیماری افیون شده بودم و کنترلم را بر روی رفتار و کردارم از دست داده بودم. درون تلهای افتاده بودم که مفری پیدا نمیکردم که فرار کنم. تاریکیها دست در دست هم داده بودند که مرا نابود کنند وقتی به یاد آن روزهای دهشت آور میافتم به خود میلرزم. اشکهای گرمت خاطره سردی برای من شده که مرا آزار میدهد بیاد آن نگاه معصومانهات چه شبهایی که در خلوت گریه کردم و از خداوند مرگ خود را خواستم، شاید تو خلاص شوی. شب و روزمان همه جنگ شده بود یک جنگ فرسایشی، همه فرسوده میشدیم من و تو و فرزندانمان ، فاطمه و طاها ، و این آتش خانمانسوز شعله ورتر میشد و بی هیچ تفکر و تعقلی بکار خود ادامه میدادم. دیگر اسیر و برده افیون شده بودم. دست من نبود به خدا یک نیرویی جسم و ذهنم را سرد کرده بود و فکر و احساساتم را منجمد نموده بود. از همه چیز و همه کس گله مند بودم ،گله میکردم از خدا و پیر و پیغمبر و بنیان ، که این چه تلهای بود که من گرفتارش شدهام که خلاصی ندارد.
تاریکی و ظلمت کشان کشان خود را رساند به شب یلدا چه شبی بود آن شب بلندترین و تاریکترین شب عمرم ، به خواب رفتم ، استاد عشق را به خواب دیدم ، آری او به خانه ما آمده بود.
نیم رخ نگاهش را دقیقاً به یاد دارم ، درحال نوشتن نامهای بود، کاش میدانستم آن شب چه نوشتی که فردا تمام بار و سنگینی که بر دوشم حس میکردم برداشته شد و رها شدم از زیر بار نیروهای منفی شاید حکم رهایی من از بند اسارت افیون بود.
شاید حکم بخشش من از بند مجازات بود.
پدر جان شاید به درگاه خداوند وساطت مرا کردی، شاید هر سه ، الله اعلم .
استاد عشق تو را سپاسگزارم .
تایپ : مسافر مهدی لژیون چهارم
تنظیم و ارسال: مسافر محمدرضا لژیون دوم
- تعداد بازدید از این مطلب :
131