بحثی را که امروز انجام میدهم مربوط به تاریخ ۷۵/۲/۱ است که در مورد نیروهای خفته است.
شاگرد: استاد! به من بگویید چگونه نیروی خفته خود را بیدار کنم؟
خیلی چیزها وجود دارد؛ نیرویت را بیدار کن، حرکت کن و... ناامیدی را از بین ببر. چگونه؟
افسردگی و خشم را از بین ببر، من چگونه افسردگی و یا خشم را از بین ببرم؟ یک لیوان آب بخور یا تا ۱۰۰ بشمار، ۵ صلوات بفرست که وقتی اتفاق میافتد خشم را از بین ببرد. درست است که خشم در لحظهای گُر میگیرد و شاید ۱۰ثانیه، ۲۰ثانیه، یکدقیقه بعد پایین بیاید ولی چگونه با آن مقابله نماییم. خشم مثل این میماند که یک چیزی آتش گرفته است.
میگوید: وقتی آتش گرفتم چهکار کنم؟ وقتی آتش گرفتی، دیگر کاری نمیتوانی انجام دهی. وقتی در آب دارم غرق میشوم، چه کار کنم؟ کسی کاری نمیتواند انجام دهد مگر اینکه یک ناجی بیاید و تو را نجات دهد. وقتی افسردهام چهکار انجام دهم؟ شما کاری نمیتوانید انجام دهید. نیروی خفته را بیدار کن؛ چگونه نیروی خفته را بیدار کنم؟
صحبت کردن خیلی قشنگ و خوب است ولی از بین بردنش چه هست؟ و جالب است که همه در جهان امروز میخواهند مقطعی عمل کنند، مثلاً کنترل خشم، خشمِ شما نباید آتش بگیرد، وقتی آتش گرفت اگر هم خاموش کنی دیگر کلی چیزها سوخته است. باید کاری کنیم که اتفاق نیفتد. چگونه؟ آن بیدار شدن نیروهای مثبت ما است؛ رسیدن به یک دانایی، آرامش است. دانایی یعنی آن اطلاعات و آگاهی که به درد ما میخورد که ما چه کسی و کجا هستیم؟ چه کار میکنیم؟ هدف زندگی چیست؟ چه چیزهایی متعلق به ما است؟ چه چیزهایی متعلق به ما نیست؟ درک اینها است، اگر اینها را فهمیدیم آنموقع دیگر دست به خودکشی نمیزنیم، ناامید و افسرده نمیشویم. ما در کنگره اصلاً روی افسردگی، ناامیدی، خودکشی و شاخهای کار نمیکنیم. اصلاً به کسی نمیگوییم تو بیا برای ما صحبت کن، ببینیم افسردگیات چه بوده است؟ یا دلیل خودکشی تو چه بوده است؟ درد و مشکلی را حل نمیکند ولی ما عملاً داریم میبینیم و حرف نیست؛ ما روی جهانبینی کار میکنیم یعنی خودمان را به داناییِ کاربردی برسانیم بعد میبینیم افسردگی یا میل به خودکشی از بین رفت. چقدر از خانمها یا آقایان بودند که وقتی وارد کنگره شدند میل به خودکشی داشتند و چندین بار هم خودکشی کرده بودند ولی زمانی که به درمان رسیدند میل خودکشی از بین رفت یا دوشخصیتی، ناامید و افسرده بودند و خیلی مشکلات دیگر داشتند که همه از بین رفت. همه اینها باید به صورت ریشهای و توسط دانایی حل شوند. نیروهای خفته را بیدار کردن هم، همین است چون انسان صور پنهان و صور آشکار دارد؛ همه چیز صور پنهان و صور آشکار دارد فقط برای انسان نیست. جهان کهکشانها که میلیاردها میلیارد کهکشان دارد، صور آشکار و صور پنهان دارد. نیروهای انسان هم همینطور است؛ مثل یک کوه یخی میماند که زیر آب است ۳ یا ۴درصدش از آب بیرون و بقیهاش زیر آب است. یکی از کارهای ما این است که خودمان را کشف کنیم؛ در هستی زندگی میکنیم تا خودمان را پیدا کنیم که چه کسی هستیم؟ میگوید: یعنی چه که ما خودمان را پیدا کنیم؟ مگر ما خودمان را گم کردهایم؟! یک مثال میزنم؛ شما یک کامپیوتر در اختیارتان است چه کسی پشت کامپیوتر بنشیند مهم است؛ کسی هست که فقط میتواند آن را خاموش کند، حتی کسی هم هست که نمیتواند آن را خاموش کند، فردی هم هست که کلی برنامه به کامپیوتر میدهد، اطلاعاتش، آگاهی، نامهها و ایمیلهایش در کامپیوتر است، کسی هم هست که ترجمه تمام زبانها با کامپیوتر را بلد است و... ما نیز همینطور مثل کامپیوتر میمانیم چقدر از خودمان را کشف کردهایم؟ چقدر از خودمان را میشناسیم؟ گاهی اوقات فقط در مراحل ابتدایی هستیم حالا هرچه از خودمان را کشف کنیم نیروهای خفته را بیدار کردهایم؛ انرژیها و نیروهایی که در ما به صورت خوابیده هست، بالقوه است و بالفعل نیست. بالقوه یعنی در درون ما وجود دارد مثلاً در درون ما زبان فرانسه، انگلیسی، پرتغالی و... وجود دارد اینها بالقوه در درون ما هست ولی این زبانها در درونِ گوزن، مار، طوطی، شیر، پلنگ و... به صورت بالقوه وجود ندارند؛ پس چون در درون ما هست میتوانیم آن را بیرون بیاوریم یعنی همان نیروهای خفته است.
وقتی که میخواهید نیروهای خفته را بیدار کنید باید آرامآرام به یک آرامش و آسایشی برسید تا بتوانید در این مسیر حرکت کنید. حال نیروهای ضدارزش میآیند و نیروهای خفته درون شما را بیدار میکنند که اعتیاد یکی از آنها است که سر کار هستی؛ اعتیاد یعنی سرِ کاری. کسی بود که با چکش به سر خودش میزد، گفتم برای چه با چکش به سر خودت میزنی؟ گفت: موقعی که نمیزنم خیلی کیف میکنم. حالا اعتیاد هم دقیقاً همین است ما مصرفکننده تریاک، هروئین، شیشه و... میشویم بعد زمانی که خمار میشویم خیلی خیلی سخت است مثل این چکش میماند که به سر خودمان میزنیم. زمانی که مواد مصرف میکند مثل یک آدم معمولی میشود مانند آن چکش زدن به سر خودش است. این یک فرآیند است که دائماً این کار را انجام میدهد؛ این فرد دیگر نمیتواند نیروهای خفته خودش را بیدار کند، اصلاً وقت آن را ندارد، او را سر یک کاری گذاشتند که همه چیز را فراموش کند. سیگار کشیدن و فقر هم همینطور است از صبح دنبال یک لقمه نان میروند تا شب، روزِ بعد هم همینطور بدهی، طلبکاری، جفت کردن دخل و خرجش که اگر یکی کند، آن هم کلی مشکلات دارد.
منیت چطور؟ از این بدتر، گرفتار منیت و خودپرستی است.
خودبزرگبینی چطور؟ همینطور آن هم باز گرفتار مسائل بدبختی است. خیلی افعال ضدارزشی است که ما را سر کار گذاشته است اصلاً نمیرسیم که نیروهای خفته خودمان را بیدار کنیم.
اگر نیروهای خفته خودمان را بیدار کنیم چه میشود؟ زمانی که ما نیروهای خفته را بیدار کنیم به آرامش و آسایش میرسیم. میگوییم: ما را از دشمن خودمان که جهل و ناآگاهی است نجات دهد، به علت اینکه خودمان برای خودمان مشکل ایجاد میکنیم و نمیتوانیم آن نیروها را بیدار کنیم وقتی نیروهای خفته را بیدار کنیم دیگر دچار افسردگی و ناامیدی نمیشویم؛ حتی اگر ما را در یک بیابان و یا یک شهری رها کنند میتوانیم نان خودمان را در بیاوریم و زندگی خودمان را بکنیم و به سرعت جایگاه خودمان را پیدا کنیم و به آن مرحله دانایی برسیم و این مسئله خیلی خیلی مهم است. بعضی اوقات ما دنبال احترام میگردیم، یک موقع است که دنبال محبت میگردیم؛ احترام و محبت خیلی خوب است ولی به مرحلهای میرسیم که میخواهیم محبت را گدایی کنیم میرسیم به گدایی محبت، به گدایی عشق. گاهی اوقات میخواهیم به زور کاری کنیم که مردم به ما احترام بگذارند.
شخصی گفت: مردم به ریش ما میخندند، حتماً ریش تو خندهدار است که به تو میخندند. خیلی از جاها میشود که به ما احترام نمیگذارند، ما باید بجنگیم یا باید دعوا کنیم که چرا به ما احترام نمیگذارند.
در کنگره خیلی از افراد که نزد من میآیند میگویند: آقای مهندس معذرت میخواهیم، آمدهایم حلالیت بطلبیم. برای چه حلالیت بطلبید؟ میگوید: مثلاً من آن روز به شما فحش و بدوبیراه گفتم. میگویم حالت آن روز خراب بود اصلاً مهم نیست و باز اینجا میرسیم به مسئلهای که گرفتار منیت است که درخواست و گدایی احترام میکند. اگر جایی علفی، یونجهای یا گلی باشد، بوی آن خودش را نشان میدهد ممکن است که شخصی شامهاش خوب کار نکند و بوی گل و یونجه را تشخیص ندهد ولی چند صباحی بعد شامهاش خوب میشود و تشخیص میدهد پس این مسئله هم بسیار بسیار مهم است.
مسئله دیگر بیدار کردن نیروهای خفته این است که بتوانیم با همه سازگار باشیم و خودمان را تافته جدابافته ندانیم، ما هیچ فرقی با همدیگر نداریم. ممکن است کمی پشتکارمان بیشتر باشد ولی اینکه بگویی من باهوشترم یا... نه، آدمها همه تقریباً مثل هم هستند؛ حالا از نوابغ هم بگذریم بقیه همه مثل هم و معمولی هستیم بستگی به آن استقامت ما دارد؛ استقامت کسی که در صراط مستقیم و در جهت ارزشها حرکت کند نیروهای خفتهاش را بیشتر بیرون میکند، وقتی نیروهای خفته را بیدار کرد آنجا میشود که؛
غلام همت آن رند عافیت سوزم
که در گدا صفتی کیمیاگری داند
یک فردی در پایینترین نقطه اجتماع قرار دارد ولی صعود میکند و بالا میآید؛ فردی که صعود میکند و بالا میآید، چه کار کرده است؟ خودش را پیدا کرده است. سازگاری این است که ما باید به آن دانایی برسیم که سازگار باشیم یعنی بتوانیم با همه آدمها بسازیم؛ موقعی ما میتوانیم با آدمها بسازیم که انسانها را درکشان کنیم اگر آنها را درک کردیم، میتوانیم با آنها بسازیم اگر درکشان نکنیم، نمیتوانیم بسازیم چون اگر انسانها را درک کنیم، میدانیم اگر این بدی یا این کار را انجام میدهد در اثر جهل و نادانیاش است و مینشینیم برایش دعا هم میکنیم. مثل داستان مالک اشتر...
یکی از مسائل مهم در جامعه مسئله سازگاری است، اگر ما این سازگاری را یاد بگیریم در زندگی به آسایش و آرامش میرسیم، اگر این سازگاری را یاد نگیریم دچار مشکل، نقمت و مسئله هستیم و از بازی حذف میشویم، اول از بازی خانواده، بازی دوستان، یاران، همکاران و آرامآرام از بازی زندگی حذف میشویم. باید این سازگاری را یاد بگیریم، باید هر کسی که به ما بدی میکند درکش کنیم. موقعی میتوانیم او را درک کنیم که بدانیم بافت زندگی همین است، یعنی همه انسانها دچار مشکل هستند و دارند سعی میکنند در این زندگی مشکلات خودشان را پیدا کنند و از خواب گران بیدار شوند.
شاگرد به استاد میگوید: چهکار کنم نیروهای خفته را بیدار کنم؟
استاد: یاد آن قهوهخانه یا چایخانههای قدیمی بهخیر. در آن محیط، سخن جوانمردی، رزم، غرور و نیرو بود و اگر خوردنی بود، دیزی، آشامیدنی، چای، تخم شربت و گلاب. اما این مکانها بدان شکل نماند و آنان که راه حق میرفتند کمکم از آن دایره دور شدند و بعد میدانید که چگونه شد؟ مرکز افیون.
در تاریخ ۱/۲/ ۷۵ هنوز شاگرد مصرفکننده است و تازه ۷ یا ۸ماه دیگر میخواهد سفرش را شروع کند که در اینجا باز میگوید: اگر میخواهی نیروی خفته را بیدار کنی این کار را انجام بده؛ ببینید گاهی اوقات ما بعضی از چیزها را نمیتوانیم مستقیم بگوییم، گاهی اوقات هم مستقیم یا به کنایه میگوییم.
اگر استاد الان مستقیم به شاگرد بگوید که تو الان مصرفکننده هستی و اگر بخواهی نیروی خفته را بیدار کنی باید تریاک را ترک کنی، مشروب نخوری و یا... بلافاصله شاگرد هم برای اینکه به حرف استادش احترام بگذارد مصرف تریاکش را قطع میکند که به خماری میافتد و روزگارش سیاه میشود.
ما امروز فهمیدهایم که قطع ناگهانی مواد چه بلایی سر انسانها میآورد و مشکل حل نمیشود بنابراین استاد میخواهد سعی کند تا شاگرد به آن مرحله پختگی برسد و میبینی که اینطوری با او صحبت میکند که قدیم چه بود، چه قهوهخانه وچایخانههایی بود؛ واقعاً هم همینطوری بود مثل الان تلویزیون، رادیو و باشگاه نبود در هر شهری یک زورخانه بود که در آنجا آقایان ورزش میکردند و یک قهوهخانه بود که در آن مینشستند، چای میخوردند و صحبت میکردند و این نقالها بودند که میآمدند پرده میزدند و راجع به رستم، سهراب و قصههای شاهنامه صحبت میکردند. همه غرور و جوانمردی بود. جوانمردی یعنی ظلم نکردن، به دیگران تعدی نکردن، یعنی دست افتاده را گرفتن، اگر کسی مشکل مالی داشت بتوانی مشکل مالیاش را حل بکنی. رزم، زمان جنگ بود؛ موقعی که دشمن به کشور حمله میکرد باید وارد کارزار میشدند و از کشور دفاع میکردند. در قهوهخانهها پردههایی که راجع به رستم و سهراب میخواندند، این موارد را آموزش میدادند. غرور بود که اگر فقیر هم هست به روی خودش نیاورد، حرمت خودش را نگه دارد؛ به قول قدیمیها سرِ خودش را پیش مرد و نامرد کج نکند این باعث غرور بود. نیرو به معنای قدرت و توانایی بود.
ز نیرو بود مرد را راستی
ز سستی کژی زاید و کاستی
به زورخانه میرفتند و در آنجا ورزش میکردند، قدرت بدنی میگرفتند. به زورخانههای قدیمی که محل ورزش بود میرفتی، زمانی که میخواستی وارد زورخانه شوی حتماً باید سر خودت را کج میکردی خم میشدی تا وارد زورخانه شوی؛ عمداً ورودی را پایین میگرفتند که هر کس بخواهد وارد شود سرش را پایین بگیرد یعنی تعظیم کند و افتاده باشد.
در حال حاضر غذاها نامناسب است؛ ۶۰ یا ۷۰درصد کل بیماریهایی که ما داریم برای این است غذا خوردن را بلد نیستیم. یکسری چیزهای که کارخانهها درست میکنند را میخوریم و انواع و اقسام بیماریها را گرفتهایم. شاید شما در یک سوپرمارکت یک چیز ساده پیدا نکنید که بخورید؛ همه مواد افزودنی دارد؛ همان موادی است که در آن باکتری و میکروب رشد نکند، وقتی میکروب رشد نکند تمام باکتری زنده که برای حیات ما لازم است همه از بین میرود. الآن سوسیس، کالباس و پیتزا هم هست که اگر ماهی یکبار بخورید عیبی ندارد. ولی آن نانهای سفیدی که تمام سبوس گندم و خاصیت آن را میگیرند و به آرد سفید تبدیل میکنند که ساس و سوسک هم این آردها را نمیخورد، ما با آن نون باگت درست میکنیم خیلی هم لذت میبریم و میخوریم؛ همه یبوست میگیرند، رودهها از کار میافتد و دچار هزار تا بیماری دیگر میشوند. الان حتی غذا خوردن هم بلد نیستیم؛ ما در کنگره مشاهده میکنیم که با غذا خوردن درست، چقدر سریع وزن کم میکنند. برنامه به آنها دادهایم که صبحانه و نهار را چگونه و چه موقع بخورند و میبینیم چقدر خوب وزن خود را کاهش میدهند. برای هر فردی که میخواهد راهنما شود و خدمت کند وزن او را اندازهگیری میکنیم هر فردی که زیادی اضافهوزن داشته باشد به او خدمت نمیدهیم.
استاد: این مکانها همیشه بدان شکل نماند، آنان که راه حق را میرفتند کمکم از آن دایره دور شدند. میگوید این مکانها همیشه به همان شکل نماند و تمام این قهوهخانهها که مرکز جوانمردی و پهلوانی بود آرامآرام منقل و وافور به آن وارد شد و دیگر شیرهکشخانه شد؛ از کجا به کجا انجامید و در تمام شهرها شیرهکشخانهها دایر بود. بعد از مدتی آمدند و درب بعضی از شیرهکشخانهها را بستند و به خانهها منتقل شد و هر خانهای یک شیرهکشخانه شد، یعنی آن مسئله جوانمردی، پهلوانی، غرور، رزم و نیرو تبدیل به مسائل منفی شد و از راه صراط مستقیم خارج شد و به مرکز افیون تبدیل شد.
استاد: جواب خود را لابلای حرفهای من بجویید. چون شاگرد گفته بود که به من بگویید چطوری نیروهای خفته خود را بیدار کنم، اینجا دارد به شاگرد میگوید جواب سوال خود را در بین این حرفها پیدا کن یعنی تو هم مثل آنها شدهای و به شیرهکشخانهها رفتهای.
استاد: منِ عاشق را به جرم عشق آنچنان ایزا نمودند و شما را به گونهای دیگر. خود را بیابید در راه عشق و الله یا عشق واقعی جان ببازید آنچه بر شما گذشته، کلید بستهای بو
د که دیر باز گردید و باید چاره خود را بیابید. میگوید: آنچه بر تو گذشت، هنوز مثل قفل بستهای بود که کلید آن را پیدا نکردهای و یا دیر پیدا کردی یعنی الان تو وارد مرحلهای شدهای، مثلاً خانم خانهدار شدهای، پزشک یا مهندس شدهای بعد از این همه مراحل که طی کردهای و به این مقامات رسیدهای یکمرتبه مسیرت کج شده و معتاد شدهای و به یک عنصر منفی تبدیل شدهای؛ از آن مسئله جوانمردی، رزم، غرور و نیرو خارج شدهای و به یک وضعیت دیگری تبدیل شدهای.
استاد: باید چاره خود را بیابید، گرامییارم، جان شیرینم، من ترنم آواز را از دورهای ناپیدا شنیدم با آرزوی احیای مجدد شما. مرا به این سخنان امر نمودند زیرا نام دیگر من این حکم را داد. میگوید: من آن مشکلات و سختیهایی را که گرفتار شدهای در آن مسیری که افتادهای (بعضی اوقات انسان نمیخواهد در مسیرهایی برود ولی ذرهذره میرود و در آن مسیر میافتد) من این را از دور فهمیدم و صدایش را شنیدم که برای همه ما این مطلب وجود دارد که یکمرتبه میبینی داریم از مسیری میرویم و ذرهذره وارد مسیر دیگری میشویم.
شاگرد: کاش بیپرده سخن میگفتید.
استاد: از پرده برون آیید که پرده پوسیده است و شما را دشواری نیست پس بار دیگر با من تماس حاصل نمایید زیرا که فقط پیمان محبت بقا دارد ولاغیر.
میگوید: از پرده بیرون بیا، پرده دیگر پوسیده است و خیلی از چیزها پوسیده ولی ما هنوز درگیرش هستیم؛ یکسری افکار منفی، خرافات، اندیشههای پوچ، غرور، منیت کاذب و درخواستهای کاذب داریم که اینها یکسری چیزها است که پوسیده است و امروزه جواب نمیدهد از اینها بیرون بیایید که اصلاً به درد نمیخورد.
استاد: از پرده برون آیید که پرده پوسیده است و شما را دشواری نیست.
میگوید: دشواری چندانی نداری چون بعضی از اوقات انسان فکر میکند فقط خودش مشکلات زیادی دارد مورچه آب داخل لانهاش شد و آب لانهاش را برد، میگوید دنیا را آب برد. مشکلات داریم؛ نمیگوییم مشکلات نداریم
ولی ما همیشه یک چیز را فراموش میکنیم و آن هم زندگی کردن است. مشکلات همیشه وجود دارد و پایان هر مشکل سرآغاز مشکل دیگری است؛ هر مشکلی حل میکنی یک مشکل دیگر آغاز میشود. مشکل همیشه هست ولی زندگی کردن چه؟ زندگی خیلیخیلی با ارزش است، حیات خیلی دوستداشتنی است، خیلی چیزهای خوبی در زندگی و حیات وجود دارد ولی گاهی اوقات ما دنبال یکسری افکار منفی هستیم؛ همان افکار، پرده پوسیده است؛ احترام گدایی کردن یک نوع پرده پوسیده است باید آن را بیرون بیندازیم، باید زندگی کنیم به زندگی توجه کنیم، زندگی خیلی زیباییها و چیزهای باارزشی دارد. کره زمین خیلیخیلی قشنگ است و ما مثل ویروس به جان کره زمین افتادهایم و داریم آن را نابود میکنیم؛ هوا را نگاه کنید چقدر کثیف و آلودهاش کردهایم. حیات شیرین و خوب است ارزش دارد. جسم ما نیز ارزشمند است؛ باید به جسم احترام بگذاریم و آن را دوست داشته باشیم. زندگی هم همینطور ولی ما همه را رها کردهایم.
اگر یک صفحه سفید نقاشی بزرگ به اندازه دیوار پشت سر من بیاورند روی یک گوشه از آن یک نقطه سیاه باشد به شما بگویند چه میبینی؟ بگویی یک نقطه سیاه میبینم! این حرف شما یعنی چه؟ یعنی تمام سفیدی صفحه را نمیبینی ولی فقط همان نقطه کوچک سیاه را میبینی در صورتی که میتوانیم بگوییم یک صفحه بسیاربسیار سفید و روشن میبینم که یک ذرهای از گوشهاش یک نقطه سیاه قرار دارد. زندگی هم همینطور است تمام مسائل زندگی، تمام زیباییها و خوبیهایش را هیچکدام نمیبینیم و فقط آن نقطه سیاه را میبینیم. کسانی که نزد ما و در اختیار ما هستند ارزش برایشان قائل نیستیم ولی موقعی که آنها را از دست دادیم آنموقع میفهمیم که چه بودند، تا موقعی که هستند هیچی مهم نیست، اذیت هم میکنیم، البته ظاهراً هم دوستشان نداریم ولی موقعی که نبودند میفهمیم چه گوهرهایی از دست دادهایم بنابراین زندگی دوستداشتنی است.
شاگرد: دل من بیقرار است، برای تو سخت تنگی میکند.
استاد: دلِ ما هم در جانِ بیجان تنگی میکند، با همه هستیم، هستی هست، با همهی هستی نیستیم، پیدای ناپیداییم. میرویم با همه هستی و جان، اما هنوز گویی در جای خود ایستادهایم. در همه حال حیرانیم؛ عجیب نیست این همه هستی، نیستی و حیرانی.
اگر خوب به هستی نگاه کنید واقعاً هم حیرانی دارد؛ مثلاً شما میبینید پرستوهایی که در آسمان مهاجرت میکنند ۵هزار کیلومتر، ۱۰هزار کیلومتر میروند، چه نظمی در حرکت خود دارند! یکسری با یک آرایه مرتب در جلو قرار دارند یکسری دیگر پرندهها در باد آنها قرار دارند چون وقتی کسی جلو هست با باد مقابله میکند؛ دوندهها هم این کار را انجام میدهند. یک سنگ بزرگ دارد در آسمان حرکت میکند و ما روی آن قرار داریم. هستی معجزه است و به هرچه نگاه کنیم حیرانی دارد. یکی از دوستان میگفت: که بعضی از این دکاندارها زمانی که باران میبارید عصبانی بود و میگفت: خدا شوخیاش گرفته است؛ دیگر ما نمیتوانیم کاسبی بکنیم یعنی به جای اینکه ازبارش باران لذت ببرد، هنوز طلبکار هم هست که چرا خداوند شوخیاش گرفته و باران میبارد و مشتریها را میپَراند. اینها همهاش برای ما لذت بخش است ولی ما به آن توجه نمیکنیم.
استاد: گفته بودیم سیمهای سهتار از هم گسیختهاند؛ درواقع نمیتوانیم نغمهی سوز آن را در آوریم. هرگاه که بتوانیم آنچه بخواهیم بیان نماییم به چیزی یا شیئی متصلش میکنیم. قدیمها میگفتند سازت کوک است یعنی حالت خوب است که در اینجا میگوید: سازم کوک نیست سیمهایش از هم گسیخته است و نمیتوانم صدایش را در بیاوریم که باید به چیزی یا شیئی متصلش کنیم، یعنی اگر بخواهیم چیزی بیان کنیم مسئله را میتوانیم به یک ساز تشبیه کنیم به او متصلش کنیم و به وسیله آن بیانش نماییم.
استاد: حال و روز خود را گفتی، اگر هم نمیگفتی میدانستم، اگر جسمی باشد، لمسش میکنیم و اگر نباشد تفکرش. از این همه روزگار آنچه باقی است در عالمی است که نه من دست به آن دارم و نه تو ای رفیق بزرگوار، باید پیش برویم.
یعنی بعضی از چیزها مثلاً خداوند را نمیتوانیم لمس کنیم ولی تفکر و فکرش را میکنیم. هر چیزی را اگر توانستیم به دست بیاوریم وگرنه تفکرش را انجام میدهیم. از این همه روزگار آنچه باقی است یعنی آنچه هست در آرشیو میرود؛ مثلاً بعضیها مسیحی هستند به حضرت مسیح درخواستش را میکنند و تفکرش را میکنند یا مثلاً بوداییها مجسمههایی درست میکنند و تفکر آن را انجام میدهند. پس آنچه که اتفاق میافتد همه در آرشیو موجود است که فعلاً ما به آن دسترسی نداریم.
استاد: ولی موضوعی که دو بُعد یا ابعاد مختلف را به هم ارتباط میدهند، آن را ما داریم و آن حس برون من و تو است. ما چه داریم؟ من، تو و من. در بیان نمیگنجد؛ آنچه هست احساس است که وصل را میطلبد. همه گفتنیها را گفتیم اما همینها نه آغازی دارد و نه پایانی.
ما گفتیم که ۵حس درون و ۵حس برون داریم؛ با حس برون میتوانیم دانش دیگری داشته باشیم. واقعاً در زندگی آنچه هست احساس است، همهاش ذهن و حس است. آن چیزی که حال ما را خوش و یا حال ما را خراب میکند آن حس ما است؛ حسی که ما به دوستمان داریم میتواند حال ما را خوب و خوش کند یا میتواند حس و حال ما را خراب کند. حسی که ما به زندگی داریم میتواند منفی باشد و دائماً حال ما را خراب کند ولی حسی است که میتواند به زندگی مثبت باشد. بعضی افراد حسشان این بود؛ میگفتند: دیگی که برای ما نجوشد، میخواهیم سرِ سگ در آن بجوشد یعنی خودخواهی و منیت؛ به عبارتی دیگر که برای منافع من نجوشد، میخواهم هر آشغالی است در آن بجوشد. برای دیگران مهم نیست، برای من باید مهم باشد و این افکار، افکار بسیار منفی، زشت و زنندهای است پس همه اینها احساس است ما میتوانیم حس بد یا حس خوب داشته باشیم، میتوانیم مسائل را مثبت و یا منفی ببینیم. میتوانیم یک واقعه را همهطور ببینیم، به زندگی حس خوب و یا حس بد داشته باشیم. هر مقطع از زندگی لذتهای خاص خودش را دارد پس آنچه هست احساس است که وصل را میطلبد؛ زمانی که به دوستت احساس مثبت داشته باشی وصل میشوی، احساس منفی داشته باشی دور میشوی.
استاد: محبت نه آغازی دارد نه پایانی، برای شما که در کشاکش هستید توصیهای داریم؛ برای اینکه در بُعد مادی توفیق حاصل نمایید باید با آدمها، آدم و با انسانها، انسان و با نادان و احمقها مانند خودشان رفتار نمایید.
یعنی باید دیپلماسی داشته باشیم با هر کدام مثل خودشان، با انسانها خوب حرف بزنیم و با احمقها و نادانان سخن نگوییم؛ چیزی میگویند نایستیم به آنها گیر ندهیم.
استاد: تجربه اگر خوب عمل بشود یکبار کافی است و دیگر نیاز به تجربه مجدد ندارد مگر در علومی که پیشرونده باشد.
یک کاری اگر درست انجام دهید یک بار کافی است؛ درمان اعتیاد یک بار درست انجام بگیرد کافی است؛ وقتی میبینی ۱۰۰بار ترک کردی باز دوباره مصرف میکنی مسیر و آن کار غلط است. اگر هر چیزی خوب عمل شود یک بار تجربهاش کافی است؛ دیگر نمیخواهد تجربه کنی و اگر درست انجام ندهی هزار مکافات دارد ولی در علم یک کاری انجام میدهید و یک مسیری را طی میکنید، باز میبینید یک چیزی بالاتر از آن است و به دنبال کشف آن میروید یعنی کشف مجهولات. الان برای این بیماری این دارو خوب است عمل میکنی ولی باز فردا یک داروی بهتر میآید و باز باید آن را تجربه کنی؛ پس در علومی که ثابت هستند نه، ولی در علومی که پیشرونده هستند دائماً باید همراه آن حرکت کنیم؛ چون ما تا زمانی که یک کاری را یاد نگیریم این قضیه ادامه دارد؛ بهترین مسئلهاش هم اعتیاد است تا فرد روش درمان را خوب یاد نگیرد، هرچه ترک کند دومرتبه ادامه دارد. کار ما در تمام طول حیاتمان فقط آموزش و یاد گرفتن است؛ مرتب تجربه کردن و مدام آموزش دیدن است تا ما یاد بگیریم وگرنه مرتب تکرار میشود شما اگر از یک مسئلهای بترسید همیشه تکرار میشود مگر اینکه برآن فائق بیایید آنموقع از بین میرود. در زندگی هم همین است؛ اگر ما در زندگی مسیر را درست برویم، یکبار تجربه کنیم کافی است وگرنه دوباره و دوباره باید تجربه کنیم مگر در علومی که پیشرونده هستند مثل ما که داریم کار تحقیقات را انجام میدهیم دائماً کارهای جدیدی انجام میدهیم.
استاد: شما نیک میدانید که هر یک برای مسئله خاصی در این جهان حضور داریم، شما در بُعد خویش و ما هم در بُعد خودمان. انجام وظیفه در هر یک به ارتقاء ما یاری مینماید، بایستی تلاش فراوان بنمایید؛ البته دیدار هم حاصل خواهد شد. صوت هم باید ارج بنهیم.
هر کدام از ما ممکن است که خودمان هم ندانیم قضیه چیست ولی هر کدام از ما که در اینجا حضور داریم برای یک کار خاصی است و باید آن کار را کامل نماییم و در زندگی و مسیرمان تلاش فراوان بنماییم. اشارهای هم به صوت مینماید که باید ارج بنهیم. بنابراین ما مثل کوه یخی هستیم که یک مقداری سر قلهاش بیرون است و بقیهاش زیر زمین یا زیر آب است آن ذرهای که پیدا است صور آشکار و بقیه صور پنهان ما است؛ آن قسمتی که پیدا است نیروی آشکار و بقیه نیروی خفته ما است. نیروی خفته در درون همه ما است مثل کامپیوتری که کلی برنامه دارد و بستگی به ما دارد که چقدر از آن را بتوانیم کار کنیم؛ کار ما کشف آن است و برای اینکه نیروهای خفته بیدار شوند باید از بعضی از مسائلی که ما را سرگرم میکند، ما را سر کار میگذارد و وقت ما را هم میگیرد یکسری از تفکرات غلط مثل منیت، خودبینی و... ذرهذره فاصله بگیریم.
گردآوری و تایپ: همسفر سمیه لژیون راهنما همسفر زینب (لژیون دوم)
ارسال: همسفر زهرا لژیون راهنما همسفر زینب (لژیون دوم)
همسفران نمایندگی وکیلی
- تعداد بازدید از این مطلب :
305