English Version
English

هستی به عملکردمان نگاه می‌کند

هستی به عملکردمان نگاه می‌کند

جلسه یازدهم از دوره پنجاه و نهم از سری کارگاه‌های آموزشی خصوصی کنگره ۶۰ ویژه مسافران نمایندگی خلیج‌فارس بوشهر با استادی مسافر اسماعیل، نگهبانی مسافر کرم و دبیری مسافر حسن، با دستور جلسه «ظرفیت و مسئولیت (قبله گم کردن، نق زدن، حاشیه)»  روز سه‌شنبه 28 فروردین ۱۴۰۳ ساعت 17 آغاز به کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:

سلام دوستان اسماعیل هستم یک مسافر؛
از جناب مهندس و خانواده محترمشان سپاسگزارم که این بستر را فراهم کردند که من آموزش ببینم. از راهنمای خوبم آقای مهدی تشکر می‌کنم که به من لطف کردند و اجازه دادند این جایگاه را تجربه کنم و بند‌ها و گره‌های بیشتری را باز کنم. رهایی مسافر رضا از لژیون پنجم را به خودش و راهنمای محترمشان آقای علی تبریک عرض می‌کنم.
خدا قوت می‌گویم به دوستانی که در ساختمان جدید شعبه خدمت می‌کنند. وقتی که این عزیزان را امروز دیدم که در آزمون شرکت کردند و چقدر حالشان خوب است و به رهایی نزدیک شده‌اند، خوشحال شدم و یاد پیامی از وادی چهاردهم افتادم: امواج عشق همچون خورشید در حال تابیدن است و هر کس بر مبنای ظرفیت خودش آن را دریافت می‌کند. قطعا این عزیزان آنقدر ظرفیت داشته‌اند که امواج عشق و محبتی را که من در ساخت و ساز دیدم، لمس و دریافت کنند.
آخرین افطاری ماه مبارک رمضان سال قبل بود و لژیون خدمتگزار بودیم، راهنما به من گفت: بمان و خدمت کن! من پا درد و کمر درد داشتم و به خاطر مصرف شیشه پای راستم اکثر مواقع بی حس بود، اما گفتم چشم و ماندم، با وجود اینکه از ظرف شستن متنفر بودم و در کل زندگی‌ام هیچ‌وقت ظرف نمی‌شستم، شروع به شستن ظرف‌های افطاری کردم. آن لحظه، هستی داشت به من نگاه می‌کرد که برخورد من با این قضیه چیست؟ آیا نق می‌زنم؟ می‌گویم از ظرف شستن متنفرم؟ پاهایم درد می‌کند؟! یا به دنبال حاشیه می‌روم که چرا بقیه نماندند؟
حالا می‌فهمم اگر آن زمان فقط چشم گفته بودم و عمل نمی‌کردم، هیچ فایده‌ای نداشت و هستی به من اهمیت نمی‌داد. گوش هستی از چشم گفتن‌های الکی من پر بود. خدا را شکر می‌کنم که پیمان را نشکستم، گرچه آن پیمان کوچک بود و فقط یک ظرف شستن بود. اما وقتی که کار را انجام دادم، زمین زیر پاهایم حرکت می‌کرد و اصلا نفهمیدم چطور با آن پای بی حس و کمر درد راه می‌رفتم، چون در تمام طول عمرم این بار اولی بود که یک چشم گفتم و تا آخر آن را عمل کردم.
بعد از مدتی راهنمایم گفت صبح جمعه بیا ورزش؛ با خودم گفتم وسیله ندارم و مسیرم هم دور است، گفتم چشم و هر جوری بود چهار صبح بیدار شدم و پیاده تا پارک ‌رفتم. ورزش را انجام دادم و چشم گفتن باز هم جواب داد. یعنی هستی دوباره نگاه کرد و دید درمان حقم است. مسیری که پیاده می‌رفتم به من کمک کرد تا حالم بهتر شود و به من یاد داد چگونه عاشق درمانم باشم.
بعد از آن، راهنمایم به من لطف کرد و اجازه داد خدمت مالی را هم امتحان کنم، انجام دادم چون می‌گفت حال خودت خوب می‌شود. دوباره دنیا به من نگاه می‌کرد که آیا نق می‌زنم و می‌گویم پول ندارم! به دنبال حاشیه می‌روم و می‌گویم چرا دیگران خدمت نمی‌کنند؟ یا نه این قضایا را حل می‌کنم و خدمت را ادامه می‌دهم؟!
بله! هستی من را صدا زده بود که بمانم، حتما گره و بند من در آن قضیه بوده و شاید دیگران آن گره را نداشته باشند. من تا آن‌جا که توانستم نق نزدم ، انجام دادم و نتیجه هم گرفتم.
از همه شما سپاسگزارم.


نگارش: مسافر حسن (لژیون چهارم)
ثبت: مسافر اسماعیل (لژیون هشتم)

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .