English Version
English

من تغییر کرده بودم

 من تغییر کرده بودم

وادی به وادی، آبادی به آبادی گذشتیم و رسیدیم به عشق، به وادی چهاردهم
ای که می‌پرسی نشان عشق چیست
عشق چیزی جز ظهور مهر نیست

عشق یعنی مشکلی آسان کنی
دردی از درمانده‌ای درمان کنی

در میان این همه غوغا و شر
عشق یعنی کاهش رنج بشر

هر کجا عشق آید و ساکن شود
هر چه ناممکن بود، ممکن شود

رنجور و دلخسته به پشت دروازه‌ی سرزمینی رسیدم تعداد زیادی همچون من در آنجا بودند، بعضی گریان بعضی ناامید و بعضی دل بریده از همه چیز...
گفتم اینجا کجاست، گفتند تو کیستی؟ گفتم من! براستی من چه کسی هستم؟ فراموش کرده بودم هر چه که بودم را، من دختر یک خانواده بودم، خواهر بودم، همسر بودم و مادر!
در نبرد با غول بی‌شاخ و دم اعتیاد آنقدر بیمار و رنجور شده بودم که ضعیف و ناتوان شده بودم، اعتیاد همه چیز زندگی مرا در هم شکسته بود و همه چیز را در خود بلعیده بود، آرامش را، دورهمی و با هم بودن را و عشق.....
دیگر چیزی جز سردی و تاریکی باقی نمانده بود، چنان تاریکی ذهن و جسم مرا فرا گرفته بود که نه دیگر چیزی می‌شنیدم و نه دیگر می‌دیدم.
به من گفتن آماده حرکت هستی؟ در مسیری که هم سهل است هم سخت، می‌خواهی سفر کنی و به دیار عشق و ر‌هایی برسی؟ گفتم دیار عشق و ر‌هایی کجاست؟ گفتند دیاری ست که وقتی به آنجا رسیدی آنقدر می‌دانی و آنقدر رشد می‌کنی که همه درد‌ها و زخم‌هایت التیام پیدا می‌کند و چنان درونت پر نور می‌شود که همه تاریکی‌ها را می زداید، همه را دوست می‌داری به همه عشق می ورزی حتی به کسی که تو را بیازارد و برایش طلب خیر می‌کنی، گفتم عجب جای قشنگی ست، چگونه به آنجا بروم؟ گفتند تو بخواه ما تو را همراهی می‌کنیم اما بدان در این مسیر خیلی چیز‌ها سر راهت قرار می‌گیرند که تو را بازدارند از رسیدن به نور و گنج درونی‌ات، که ناامیدت کنند که مایوس شوی از حرکت کردن، آیا با همه وجودت می‌خواهی سفر کنی؟ گفتم بله، اینقدر خودم را فراموش کرده‌ام که برای بازگشت به زندگی و هستی، اول باید خودم را پیدا کنم و به خودم بازگردانم تا بتوانم هر چه را گم کرده‌ام پیدا کنم و باز پس بگیرم، من با همه وجودم می‌خواهم خودم را بازپس بگیرم، من برای خودم دلتنگم و می‌خواهم خودم را پیدا کنم.
دروازه باز شد من و جمعی دیگر شروع به حرکت کردیم، آنجا آسمان آبی‌تر بود، عطر هوایش به قلبم قوت می‌داد و مرا به سال‌های دور می‌برد، محو حال و هوای آنجا بودم که در ابتدای مسیر کسانی با شال سبز رنگ به استقبال ما آمده بودند که از جنس نور بودند با نهایت محبت ما را در آغوش گرفتند به ما برای شجاعتمان تبریک و خوش آمد گفتند و به همگی‌مان نوید رسیدن به عشق و ر‌هایی دادند و کلامشان قوت قلبمان شد برای گذر از سختی‌ها و راه‌های صعب‌العبور، گفتند در این مسیر سخت باید برای خود راهنمایی انتخاب کنید تا گمراه نشوید و چراغ راهتان باشد و در مسیر گرفتار حقه راهزنان نشوید.
اشخاصی با شال‌های نارنجی رنگ که گویی از جنس آب و آیینه بودند همانگونه شفاف و زلال و نورانی، گفتند هر کدام را که قلبتان ندا می‌دهد برگزینید و حرکت کنید.
آبادی به آبادی همراه راهنمایم گذر می‌کردیم به هر آبادی که می‌رسیدیم توقف می‌کردیم آنجا بزرگ مردی بود از جنس علم و ادب و سراسر دانایی که مرا پند و اندرز‌هایی می‌داد و کلامش نور بود برای عبور از همه تاریکی‌هایی که پر بود از جهل و هجوم شیاطین و نیرو‌هایی که می‌خواهند با تیر زهرآگین‌ مرا از حرکتم بازدارند و سرنگون کنند، دوباره به راهمان ادامه دادیم راهی که هم سهل است و هم سخت، هم نور بود هم تاریکی، هم جهل بود هم دانایی و این من بودم که باید می‌آموختم که چگونه به راهم پر قدرت ادامه دهم و انتخاب کنم در کدام مسیر قدم بگذارم، در تمام این مسیر راهنمایم کنارم بود و به من بشارت می‌داد که بالاخره می‌رسی به آنچه که برایش تلاش می‌کنی پس شجاع باش و به علمی که می‌آموزی عمل کن تا گمراه نشوی و به ندای قلبت گوش کن که حس اولین نیروی به کار انداختن قوه عقل است.
توشه راهم علمی بود که در هر آبادی با گوش کردن به سخنان آن بزرگ مرد به دست می‌آوردم و مدام مسیر را به من نشان می‌داد و من تمام آن را درونم اندوخته بودم، گویی درهر توقفی یک چراغ در مسیرمان روشن می‌شد و یکی از موانع سرراهم را بر می‌داشت، دیگر ترسی نداشتم انگار شجاع‌تر شده بودم احساس می‌کردم دیگر گمراه و سردرگم نیستم و می‌توانم از پس سختی‌ها و مشکلات سر راهم برآیم، کلید حل همه آن قفل‌های سر راهم را پیدا کرده بودم، قامتم‌ ایستاده‌تر شده بود، قدم‌هایم را استوارتر و محکم‌تر بر می‌داشتم، حقه نااهلان سرراهم برایم کمرنگ‌تر شده بودند، صدایشان را می‌شنیدم اما آنچنان دور و ضعیف که تأثیری بر تصمیم‌های من نداشتند و دیگر مرا سست و ناامید نمی‌کردند، بله من قوی‌تر شده بودم و علمی که آموخته بودم سلاح من بود برای غلبه بر همه آن تیر‌های غیبی که به طرف من پرتاب می‌شد تا مرا از حرکت بازدارند.
راه برایم روشن‌تر شده بود در تمام مسیری که همراه راهنمایم می‌گذشتیم اشخاص زیادی را می‌دیدیم که آنان نیز همچون نور می‌درخشیدند و مدام در حال تکاپو و تلاش بودند تا مسیر را برای همه مسافران و همسفرانشان هموارتر کنند تا در امنیت و آرامش به سفر خود ادامه بدهند.
از آبادی‌های زیادی عبور کردیم که از هر کدام توشه‌ای برداشتم تا در مسیر چراغ راهم و قوت قلبم باشد، به آبادی ۱۴‌ام نزدیک‌تر شده بودم نوای شادی کسانی که به آبادی عشق رسیده بودند به گوشم می‌رسید و به من نوید می‌داد راهی نمانده تا تو نیز برسی..
در مسیر حرکتم ناملایمات زیادی دیدم اما دیگر هیچ اتفاقی قلبم را به درد نمی‌آورد من تغییر کرده بودم به همه چیز با عشق نگاه می‌کردم، آسمان، پرندگان، مردمانی که قلبشان از سنگ شده بود و با جامی از زهر‌ ایستاده بودند تا دیگران را با کلام و رفتارشان مسموم کنند اما من حتی آنان را دوست داشتم و دلم برایشان می‌سوخت چون چنان دور خود تار تنیده بودند و در تاریکی گم شده بودند که معنی عشق و روشنایی را نمی‌فهمیدند، با همه وجود برایشان طلب روشنایی و دانایی می‌کردم.
صدایی به گوشم رسید، فاطمه! فاطمه! فاطمه!
صدای راهنمایم بود مرا در آغوش گرفت و گفت رسیدیم،
رسیدیم؟ باور نمی‌کنم چقدر زود گذشت!! تصویر خودم را در آب روانی که از آنجا می‌گذشت دیدم، این منم؟ چقدر تغییر کرده‌ام، گویی جوان‌تر و زیباتر شده‌ام همچون خورشید می‌درخشم چرا این قدر عوض شده‌ام آیا واقعاً شما هم مرا اینگونه می‌بینید؟ سرم را بلند کردم همه کسانی را که پشت دروازه رنجور و غمگین دیده بودم، آنجا نیز دیدم، همگی می‌درخشیدند مثل آب، زلال و همچون آیینه شفاف شده بودند، سرزنده و شاداب همدیگر را در آغوش گرفته بودند و رسیدن به عشق و ر‌هایی را به هم تبریک می‌گفتند.
راهنمایم گفت این صور پنهان همگی شماست، در تمام مسیر آهسته آهسته آموختید و تزکیه کردید و خود را پاک کردید از هر چه ناخالصی و ناپاکی بود و رسیدید به جایی که با همه وجودتان خواستید همان جایی که از آن انشعاب یافته‌ایم.
با عشق همه چیز زیباست همه چیز دوست داشتنی ست، حتی بدی هم قلبت را نمی‌آزارد، به همه عشق می ورزی بدون چشم داشت، ظرفی که پر شود سر ریز می‌شود و همه اطرافش را پر می‌کند از آنچه که درونش است.
ای کسانی که پشت دروازه رنجور و مأیوس و درمانده‌ ایستاده‌اید، حرکت کنید با خواست قلبی‌تان حرکت کنید، گوش به فرمان باشید، بیاموزید و عمل کنید تا برسید به جایی که لایق آن هستید.
تهیه وتایپ: همسفر فاطمه(مجتبی) رهجو راهنما همسفر مریم (لژیون۱۱)
ویراستاری وارسال: همسفر فروغ رهجو راهنما همسفر مریم (لژیون ۱۱)
همسفران نمایندگی دانیال اهواز
 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .