English Version
English

بدون توقع، مهربان باشیم

بدون توقع، مهربان باشیم

سلام دوستان مرضیه هستم یک همسفر
آنچه باور است محبت است آنچه که نیست ظروف تهی است. بله دوستان محبت واژهٔ خیلی محکم و باصلابت است و از نظر من هر جا و مکانی که انسان محبت می‌کند درواقع این محبت بالأخره یک روز به خودش برمی‌گردد؛ انگار در زمین، درختی کاشته‌ایم و بالأخره این درخت از طریق ریشه، جان می‌گیرد، شکوفه می‌دهد و ثمره‌اش میوه است که ما از آن استفاده می‌کنیم. من با تمام وجودم از کودکی سعی کردم مهربان باشم، بی‌دریغ و بدون هیچ توقعی محبت کنم حتی برای انسان‌هایی که معنی محبت را نمی‌فهمند، برای این‌که خودم به آرامش برسم، من کاری به دیگران ندارم، محبت در وجود من است که این‌گونه باشم و ایمان دارم که کنگره آمدنم هم الکی نبوده و جواب محبت‌هایم را با کنگره آمدن گرفتم چون همه در کنگره بی‌دریغ و بی‌کینه، بی‌هیچ توقعی خوب هستند و من عاشق این مهربانی‌ها و محبت‌ها هستم.

حتی چیزی که از کودکی دوست داشتم باشم، در کنگره آموزش می‌گیرم که با توکل به خدا به آن مرحله هم برسم که همیشه و در هر لحظهٔ زندگی که چشم باز می‌کنم هر صبح تا شب به دنبال ارزش‌ها باشم، به دنبال این‌که انسان چیزی نیست جز صفاتی که در خدا هست که در ما هم وجود دارد مثل خوب بودن، بی‌کینه بودن، بی‌دلیل و بدون توقع، مهربان بودن و من هر چه‌قدر فکر می‌کنم در خدا صفتی بد وجود ندارد و ما هم باید مثل خدا باشیم، مثل خدا شدن یعنی این‌که تمام صفات خوب و باارزش را در خودمان تقویت کنیم و از ضدارزش‌ها دوری کنیم تا خداوند هم به جسم و روح ما سلامتی ببخشد و وفور نعمت و برکت را در زندگی ما جاری کند. از نظر من ما که حال خودمان را با صفات ارزشی خوب کنیم و از ضدارزش‌ها دوری کنیم، هر روز خدا چه از نظر معنوی و چه از‌ نظر مادی حالمان خوب می‌شود پس با ورود به کنگره که اذنی از طرف خدا است باید روزبه‌روز با تلاش و کوشش حال خودمان و اطرافیانمان را خوب کنیم تا به بهترین جایگاه‌ها برسیم و باعث افتخار وجود خودمان باشیم.

ناامید نباشیم که ناامیدی بزرگ‌ترین هدف شیطان است. خدا را خیلی خیلی شاکرم که اذن ورود من به کنگره صادر شد تا به بهترین جایگاه‌ها برسم و در کنگره تا آخرین نفس‌هایم خدمت خواهم کرد و از نظر من به هر چه فکر کنیم و از خدا بخواهیم، خدا همان را در مسیر زندگیمان به ما نشان خواهد داد. من همیشه به دنبال آموزش و تجربه‌های دیگران بودم و خدا همین را در مسیر زندگیم با ورود به کنگره به من نشان داد. باشد که همیشه اول قدردان آقای مهندس و خانوادهٔ محترمشان و بعد راهنمای خوبم و تمام خدمت‌گزاران خوب کنگره باشم. به امید موفقیت تک‌تک عزیزان در کنگره و امیدوارم ثمرهٔ این خوبی‌ها و گذشت‌ها با برکت به زندگی تک‌تک عزیزان در کنگره جاری و ساری باشد؛ الهی آمین.

سلام دوستان مهری هستم همسفر
روزی که وارد کنگره شدم از دست تهدیدهای مسافرم به‌خاطر مصرف شیشه خسته، پر از استرس بودیم و امنیت جانی نداشتیم. دخترم گفت؛ مامان نمی‌خواهی کاری کنی؟ بابا باز هم داداش را تهدید می‌کند. از ترس چشم هر دوی ما پر از اشک بود، دلم برای پسرم می‌سوخت که باید این ‌همه استرس را با این سن کم تحمل می‌کرد. قضیه را با جاری‌ام در میان گذاشتم که مسافرم اذیت می‌کند؛ برای بار دوم بود که پیشنهاد کرد به کنگره بیایم، من هم که ناامید بودم با خود می‌گفتم این‌جا هم مثل کمپ درمان ندارد و سر کار هستیم مگر با متادون هم می‌شود درمان کرد؟ فکر می‌کردم یک مادهٔ جدید به مواد مسافرم اضافه می‌شود و خیال می‌کردم با متادون درمان می‌کنند و درمانی وجود ندارد، اگر داشت چرا این همه آدم از اعتیاد رنج می‌برند؟ چرا من از درمان در کنگره چیزی نشنیده‌ام؟ همه‌اش دروغ است تا این‌که مجبور شدم آخرین راه را هم امتحان کنم. فروردین سال ۱۴۰۱ مصادف با فوت پدر‌شوهرم و ماه رمضان بود، خیلی پدرشوهرم را دوست داشتم با این‌که چندسالی بود آلزایمر داشت و هیچ‌کس را نمی‌شناخت.

اما نفس‌های آخرش را که می‌کشید مرا شناخت و گفت؛ مهری تویی؟ کلی ذوق کردم و گفتم حاجی قربونت برم که من را شناختی؟ و اشک در چشمانم پر شد. بعد از فوت پدرشوهرم جلسهٔ سوم تازه واردین را در اریبهشت ماه در شعبه حر گذراندم و خانم لیلا داوودی عزیز را به عنوان راهنمای خود انتخاب کردم. جلسهٔ اول تازه واردینم هم مصادف با استادی خانم لیلا و به نگهبانی خانم خاطره بود، روزهای خیلی قشنگی بود انگار وارد بهشت شده بودم، همه سفید پوش و مهربان هستند و حس‌های خوبی در آن‌جا موج می‌زد به جرأت می‌توانم بگویم چنین حسی را در تمام عمرم تجربه نکرده بودم. خانم لیلا به نظرم خیلی باکلاس، متین، با کمالات، با آرامش آمدند و لبخند مداومی به لب داشتند و لبخندشان مرا جذب خودش کرد، ایمان داشتم که به جای درستی دعوت شده‌ام و با ذوق فراوان حرف‌هایم را در لژیون زدم، چند گوش شنوا و چند جفت چشم بینا به خوبی و آرام فقط گوش می‌کردند؛ خانم لیلا، خانم مهناز، خانم رقیه و خانم شکوه و بقیه لبخند به لب و با ذوق تمام صحبت‌هایم را شنیدند، خیلی شکایت نکردم؛ بیش‌تر از زمان شاغل بودنم صحبت کردم و خودم را خالی کردم.

خیلی خوش‌حال بودم و ایمان داشتم که بالاتر از سیاهی رنگی نیست و در نهایت مسافرم مجبور است بیاید و سفر کند. جلسات را یکی در میان با دروغ و به زور من می‌آمد، به دروغ می‌گفت؛ شربتم را سر کار خورده‌ام و گاه‌گداری بی سر و صدا داخل دستشویی کارهایی می‌کرد ولی هیچ‌وقت نتوانستم مچش را بگیرم، تا این‌که گفتم؛ کار تعطیل و فقط جلسه می‌روم. خیلی مقاومت می‌کرد تا بعد از شکایتم به پدر و مادرم و تهدیدها باز هم از تیر ماه ۱۴۰۲ سفرش را شروع کرد ولی درست‌ و حسابی حرکت نمی‌کرد، با این‌که مسافرم هم بیکار بود تصمیم گرفتم در لژیون سردار شرکت کنم تا خودم را محک بزنم. من مهری که یک سال و اندی به کنگره می‌آیم و مفت و مجانی سرویس می‌گیرم بدون دونگ و اجارهٔ صندلی‌ که روی آن می‌نشینم، حال خوش را دریافت می‌کنم، جرأت این را دارم که جواب این همه استفاده را بدهم؟ باید حساب کنم که هزینه مشاوره‌ها و چیزهایی که یاد می‌گیرم و این‌که قرار است به مسافرم کمک کنم را باید بپردازم، گفتم؛ من که گذران زندگی می‌کنم این هم روی مخارج ‌دیگر، باید دین خودم را ادا کنم.

با سختی زیاد به زور از چنگ نیروهای بازدارنده خودم را نجات دادم و اولین کارت لژیون سردار را در جشن گلریزان ۱۴۰۲ کشیدم، مسافرم هم با اصرار‌های من دویست تومان کشید تا این‌که در آبان ماه که ماه عزیزی برایم است چون تولد جناب آقای مهندس و من است، قشنگ‌ترین کادوی تولدم را گرفتم و معجزه رخ داد و نقطه‌ٔ تفکر مسافرم روشن شد. قشنگ خاطرم هست در روز شنبه مانتو و شلوارم را پوشیدم تا با مسافرم به جلسه برویم که سرگیجه‌ای سراغم آمد گفتم؛ تو برو من باید بخوابم حالم خوش نیست، با صدای گریه مسافرم از خواب بیدار شدم که گفت؛ همه‌ٔ دست‌آویزهای مواد و پایپم را ریختم رفت. از آن روز شروع به سفر درست و بعد از آن سفر سیگار کرد و خدا را شکر می‌کنم که این معجزه اتفاق افتاد و من هم تسلیم نیروهای بازدارنده که به زیباترین شکل از زبان عزیزترین کسانم در کنگره جناب آقای مهندس و خانم لیلا می‌خواست به درونم رسوخ کند نشدم و در لژیون سردار عضو شدم. آن روزها حال خیلی خوشی نداشتم چون حس‌های منفی حسابی حالم را جا آورده بودند ولی خدا را شکر که خیلی زود جواب و دستمزدم را گرفتم و آن هم پیدا کردن آدرس خودم، مسافرم و فرزندانم بود. ممنونم از این‌که دلنوشته مرا خواندید، امیدوارم لذت برده باشید.

نویسنده: همسفر مرضیه، راهنما همسفر مریم (لژیون هجدهم) و همسفر مهری، راهنما همسفر لیلا (لژیون هفدهم)
ویراستار: همسفر زهرا، راهنما همسفر لیلا (لژیون ششم) و همسفر فاطمه، راهنما همسفر لیلا (لژیون هفدهم)
ارسال: همسفر کبری، راهنما همسفر مریم (لژیون هجدهم)
همسفران نمایندگی حر

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .