کوچک که بودیم، یکی از قشنگترین لحظههای زندگیمان، قصه گفتن بزرگترها بود. وقتیکه آنها، یک روز پرمشغله را پشت سر میگذاشتند و از کار روزانه فارغ میشدند، وقتیکه دیگر کاری برای انجام دادن نداشتند، نگاهی به ما میانداختند و بدشان نمیآمد که کمی از کولهبار تجربیاتشان را بگذارند توی طبق اخلاص و تقدیم کنند به کوچکترهایی که صبح تا شب، کارشان بازی بود و هیاهو؛ شاید هم میخواستند اینجوری کمی ما را سر جایمان پایبند کنند تا خودشان هم نفس راحتی بکشند. البته واضح و مبرهن است که اگر کمی با دیده حقیقت بینانه نگاه کنیم، پشت همه این داستانسراییها و نقالیها، دنیایی از درس و تجربه پنهانشده بود که آن موقع ها نه، ولی کمی که بزرگتر شدیم، وقتی همه آنها را با زندگی واقعیمان تطبیق دادیم، تازه فهمیدیم که حرف دل بزرگتر چه بود که اگر میخواست خالی از جنبههای مبنای وجودی انسان و جهان باشد، هرگز یادشان در خاطرمان نقش نمیبست.
یادم میآید یکی از آن داستانها و روایتها قصه حضرت ابراهیم خلیلالله بود:
روزی روزگاری شهری به نام بابل بین دو رودخانه دجله و فرات قرار داشت که از شهرهای بزرگ و سرسبز آن روزگار بود. اطراف شهر باغهای سرسبزی بود كه مردم در این باغها كار میکردند و روزگار خوشی را سپری مینمودند. در شهر بابل پادشاهی بنام نمرود حكومت میکرد. مردم شهر مجسمههایی از سنگ و چوب درست كردند و در این معبد بزرگ گذاشتند و بعد هم هرروز برای عبادت و پرستش این مجسمهها به معبد میرفتند و در مقابل این مجسمه زانو میزدند و سجده میکردند.
تنها ابراهیم بود كه هیچگاه برای پرستش این بتها، پای در آن معبد نمیگذاشت. ابراهیم به دنبال فرصتی میگشت تا بتها را از بین ببرد. پس در روزی كه مردم برای برپایی جشن عید از شهر بیرون رفته بودند، تبری برداشت و به معبد رفت و تمام بتها را شكست آنگاه تبر را در كنار بت بزرگ گذاشت. سرانجام مردم بازگشتند و وقتی دیدند كه در معبد باز است و تمام بتها شكسته شده و فقط بت بزرگ سالم است و تبری روی دوش آن است بسیار متعجب و ناراحت شدند و با خود گفتند: فقط ابراهیم در شهر بوده است! پس نمرود دستور داد ابراهیم را به معبد بیاورند و به تاوان از بین بردن بتها او را در آتش بیندازند. پس ابراهیم را در کوهی از آتش پرتاب کردند. مردم جاهل فریاد شادی میکشیدند؛ اما در میان تعجب مردم شعلههای آتش به گلستان تبدیل شد.

هر بار که بزرگترها به این نقطه از داستان میرسیدند، هیجان زیادی در وجود ما نقش میبست که با هیچچیز دیگر قابل قیاس نبود. انگار شخصیت اصلی داستان خود ما بودیم که بعد از یک آتش جانسوز، وارد گلستان شدیم و غرق شادی و سرور.
البته حس ما در آن زمانها پر بیراه نبود. وقتیکه به خاطر اعتیاد همسرم، وارد کنگره شدم، بهخوبی به این حقیقت رسیدم که همه قصهها و روایتها و افسانههایی که نقل میشوند، تمثیلیاند از زندگی واقعی هرکدام از ما. کافی است خودت را جای کاراکتر اصلی داستان بگذاری و پیش بروی؛ آنوقت خیلی زود به انتهای یکفصل از داستان میرسی و نتیجه کارهایت را میبینی.
داشتم به این فکر میکردم که اگر من جای دوست خوب خدا، ابراهیم خلیلالله بودم، آیا میتوانستم با شجاعت و بدون ترس و واهمه، بتهای بزرگ معبد را بشکنم و جسورانه تبر را روی شانه بت بزرگ بگذارم و بیدغدغه بروم سراغ کارهای دیگرم؟! میتوانستم بعد از برملا شدن رازم، متهورانه ایستادگی کنم و بعد، حکم قاضی را قبول کنم و افتادنم را به میان آتش بپذیرم؟! بدون اینکه بدانم قرار است اگر از این آزمایش سربلند بیرون بیایم، آتش تبدیل میشود به گلستان!
بله من نمیتوانم کار بنده برگزیده خدا، ابراهیم خلیلالله را انجام بدهم؛ اما اگر همت کنم و بخواهم، میتوانم بتهای درونی خودم را بشناسم، بتهایی که نامشان غرور، منیت، خشم، ترس، حسد، کینه، آز و ... است و آنوقت است که میتوانم با تبر علم و بصیرت و آگاهی یکیک آنها را بشکنم و تبرم را روی بزرگترین بت وجودیام که باگذشت زمان آن را هم خواهم شناخت، بگذارم و در کمال خونسردی و اطمینان، منتظر باشم که نیروهای اهریمن بهقصد انتقام از این خودشناسی و خودشکنی وارد شوند و مرا در آتش کینه و انتقام خود بسوزانند و من بازهم با آگاهی، تسلیم امر خدا و راضی به رضای او باشم و این بار نه ندانسته، بلکه با علم به اینکه خدا پاداش صبر مرا، گلستان شدن آتش درونیام قرار میدهد، به حرکت خود ادامه دهم و پیروزمندانه، غریو «دیو چو بیرون رود، فرشته درآید» سر دهم.
چقدر حس خوبی است وقتی همه روایتها و فرازوفرودهای زندگیام را با آموزشهایی که کنگره در اختیارم گذاشته است، همسانسازی میکنم و درنهایت، به یک نتیجهگیری خوب میرسم.
کنگره 60 از تو ممنونم که همه خاطرات گذشتهام را در خدمت ساختن آیندهام قرار دادهای.
نگارنده: کمک راهنما، همسفر اکرم زینلی
- تعداد بازدید از این مطلب :
2782