الســلام ای نوبــهارِ دلــنشین
ای تو شادی و شعف را هم قرین
چون شتا سردی به جانِ تو نشاند
از درختان برگ و بارش را سـتاند
برف بر جان درختان چون نشست
بنـد بنـد جانشان از هـم گسست
آن زمستان داشت شمشیری به دست
بر زمین هر لحظه صد برگـی نشست
لرز و سوز و سِحر بیداد و ستم
بُرد خنده از لب و بنشست غم
هجمه ی دشمن به هرجا بیشه ای
رخـوت و سرما به هـر اندیشه ای
ماتم و زاری به دشتِ جان رسید
از قـلوبِ خلق ، شـادی در رمید
اینک اکنون نوبت امّید بود
خواند در گوش درختانت سرود
گفت گــر قامت خمیده ناامید
گشته ای؛ دادی به شیطان صد نوید
بـند بـندِ هستـی ات را برکَـنَـد
این زمستان ریشه ی احسان زَنَد
گرچه داری در دلت صدها غمی
گرچه دنیا باشَدَت چون ماتمی
تو نباید خسته ی طوفان شوی
تو نباید بنده ی شیطان شوی
هر که او نومید گشت از لطف حق
یابی ش کافر ، شود او بی رمق
جانِ او خسته شود از روزگار
قالبِ او را تو همچون مُرده دار
گر شود نومید از ظلمِ زمان
کی دگر گردد شکوفا ارغوان؟!
گر نبودی برفِ سوزان و خزان
کی به تن کردی لباسِ عنفوان؟!
پس درختان را بگو ای عاقلان
ای نمادِ صـبر و پایانِ خـزان
گر نگردی خم در این بحرِ عذاب
آیدت از غیب فرمان بر تُراب
کاِی زمینِ خشک و بی آب و علف
وقت روییدن رسیده، جان به کف!
بار دیگـر کن تنفـس ای زمین
بارِ دیگر معجزه ی حق را ببین
شد شکوفه جای برف ابیض اش
شد گلستان آن زغالِ اَسوَدش
پایداری کرد چون ارضِ روان
نوبهاران بهرش آمد ارمغان
سراینده: همسفر الهه صادقی
- تعداد بازدید از این مطلب :
3356