قصهمان به آنجا رسید که دراز کشیده بودم تا بخوابم که در اتاقم باز شد و سه دوست عزیز! وارد اتاق شدند. نمی دونستم کی هستند اما احساس بدی داشتم، اول کار باهاشون درگیر شدم و حتی یکی از آنها را هم زدم اما عزیزان همراه خودشان اسپری فلفل داشتند. وقتی اسپری را توی چشمهام پاشیدند انگار کل بدنم بیحرکت شد، البته اگر حرکت هم میکردم دیگر فایدهای نداشت.
دستهام را بستند و مرا از خانه بردند. من مصرفم بسیار بالا رفته بود و واقعاً دچار جنون شده بودم، مثل دیوانهها رفتار میکردم و خانوادهام دیگر نمیدانستند که با من چطور رفتار کنند و این تنها راهی بود که نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای جلوی پایشان گذاشته بود. برگهای را نوشتند و من در دنیای منگی و بیخبری آن را انگشت زدم که بعدها فهمیدم مضمون آن نوشته این بوده است که هر اتفاقی برای من بیفتد و حتی اگر زبانم لال، خدابهدور من بمیرم هم آن عزیزان! مسئولیتی در قبال آن اتفاق ندارند. در مورد اینکه آیا میخواهی مواد را ترک کنی با من کمی صحبت کردند و من که واقعاً میخواستم دیگر معتاد نباشم به آنها جواب مثبت دادم و آنها گفتند تنها راه تو ماندن در اینجاست.
لباسها و همه وسایل شخصیم را از من گرفتند و چشمتان روز بد نبیند من وارد کمپ شدم. یک سالن صد متری که حدود 150 نفر در آن کیپ هم خوابیده بودند. وارد سالن که شدم ترسیدم. با خودم فکر کردم چرا، برای چه من باید کاری میکردم که حالا در چنین جایی باشم. آنجا دخمهای زیرزمینی و تاریک بود که باوجود بزرگی برای 150 نفر آدم، تنگ و کوچک بود. هفتهای یکبار آنهم اگر بچه خوبی بودیم ما را برای هواخوری از سالن خارج میکردند. یک دستشویی و دو حمام کل سیستم رفاهی کمپ را تشکیل میداد. شرایط زندگی در آنجا بسیار بد بود، اصلا در آنجا امکان زندگی وجود نداشت اما ما در آن زیرزمین نفس میکشیدیم و ادای آدمهای زنده را درمیآوردیم. مصرف من قبل از ورود به کمپ شیشه و متادون بود و تحمل نبودن مواد برایم بسیار سخت بود.
حدود دو هفته اول مدام دچار تشنج میشدم و کسی کاری برایم نمیکرد. میترسیدم و به هیچچیز نمیتوانستم اعتراض کنم. چند بار در کمپ کتک نوش جان کردم که البته عزیزان اعتقاد داشتند که آن کتکها مرحله درمان فیزیکی اعتیاد میباشند. علاوه بر درد و عذابی که هر کس بهتنهایی و در اثر درمانهای فیزیکی کمپ تحمل میکرد دیدن کتک خوردن بقیه هم عذابآور بود، دیدن آن صحنهها روحم را عذاب میداد.
عزیزان انگار فراموش کرده بودند که تا چندی قبل خودشان هم مصرفکننده مواد بودهاند، انگار دنیای اعتیاد را فراموش کرده بودند و شاید هم چون خودشان در چنین محلی مواد را ترک کرده بودند با خود فکر میکردند تنها راه همان است و بس. با خودم تصمیم گرفتم که پس از خارج شدن از کمپ دیگر هرگز سراغ مصرف مواد نروم چون واقعاً از برگشتن به آن محل میترسیدم. در آنجا مصرفکننده و خانوادهاش به دلیل ناآگاهی از سوی ادارهکنندگان کمپ مورد سوءاستفاده قرار میگرفتند. کتک شدیدی خورده بودم و تا خوب شدن جای زخمهایم اجازه ملاقات کسی را به من ندادند بنابراین حدود یک ماه هیچکدام از اعضای خانوادهام را ندیده بودم. بعد یک ماه که خانواده به دیدنم آمدند یک نفر از طرف کمپ در جلسه ملاقات ما حضور داشت. قبل از آمدن خانواده بهصراحت به من گفته بودند که اگر از شرایط داخلی کمپ حرفی به خانوادهام بزنم و یا از آنها بخواهم که مرا مرخص کنند، با احترام فراوان! مرا میکشند و من واقعاً باور کرده بودم.
روزهای خیلی بدی بود، از خدا میخواهم هیچکس هرگز و تحت هیچ شرایطی در چنان محیط و شرایطی گرفتار نشود. در کمپی که من در آن بودم، حرف اول و آخر را پول میزد بنابراین هر زمان که خانوادهام اقدام به مرخص نمودن من میکردند عزیزان آنها را با این حرف که من هنوز خوب نشدهام و اگر به این زودی از کمپ خارج شوم بلافاصله مصرف مواد را شروع خواهم کرد، آنها را منصرف میکردند. البته منبعدها که از کمپ خارج شدم همه اینها را از خانوادهام شنیدم. با این شرایط جهنمی، سه ماه در آن سرزمین مردگان! زندگی میکردم. یادآوری آن روزها مرا عذاب میدهد و فکر کمپ برایم زجرآور است. من در دوران کمپ بیشتر از همه دوران مصرف موادم عذاب کشیدم و زخمی بر روحم وارد شد که التیام آن سالها طول خواهد کشید. خراب و ویران وارد کمپ شده بودم و ویرانتر از قبل از کمپ خارج شدم.
انگار چیزی را گمکرده بودم، سرگشته بودم و یکلحظه آرامش نداشتم. دیگر حتی بلد نبودم زندگی کنم و تنها چیزی که برایم مانده بود ترس بود و ترس. من در دنیایی پر از وحشت زندگی میکردم. پدرم چون نمیدانست و بلد نبود که چه بکند برای اینکه مرا سرگرم زندگی کند و شاید برای اینکه محبتش را به من نشان بدهد کمکم کرد تا مغازهای برای خودم دستوپا کنم. حدود 6 روز خودم را باکارهای مغازه و سروسامان دادن به محل آن، سرگرم کردم اما دیگر نتوانستم طاقت بیاورم، از برگشتن به سراغ مواد و بیشتر از آن از برگشتن به کمپ میترسیدم بنابراین بازهم اشتباه کردم و این بار به مصرف مشروب پناه بردم. میخوردم و حالم بدتر میشد. یک روز که حال بسیار بدی داشتم و با یکی از دوستانم که او هم بدتر از من بود در یک مرکز تفریحی با مأمور انتظامی درگیر شدم، نمیدانم موضوع اصلا چه بود چون حواسم جمع نبود و نمیدانستم چه میکنم، فرار کردیم و دست محترم قانون ما را گرفتار کرد. چند روزی در بازداشت بودیم و من تا مدتها و حتی سالها بعدازآن فاجعه نیز شاهد اثرات بد آن در زندگی خود و خانوادهام بودم.
به جلسات گروههای دیگر میرفتم اما نتیجهای نمیگرفتم. از من میخواستند که صبر کنم اما من بلد نبودم و کسی هم به من یاد نمیداد که چطور درحالیکه حال جسم و روحم بسیار بد است، صبر کنم. حدود دو ماه بود که در مغازه کار میکردم و با مشروب خودم را آرام میکردم اما نتیجه نمیگرفتم تا اینکه جرقه در ذهنم زده شد که بروم سراغ مواد. اولین باری که بعد از خارج شدن از کمپ، شیشه مصرف کردم انگار دوباره زنده شدم وزندگی برایم از نو شروع شد اما چه شروعی؟! به دنیایی تاریکتر از تاریکی قدم گذاشتم...
نویسنده: مسافر پویا ستاری
آرشیو موضوع:
منبع: کنگره60
- تعداد بازدید از این مطلب :
3920