English Version
English

برای همسفر ماندن در کنگره، مسافرم با اسب سفید آمد

برای همسفر ماندن در کنگره، مسافرم با اسب سفید آمد

چندین سال پیش بود که کلمه همسفر را در یک پیش‌پرده سریال تلویزیونی شنیدم. دقیقاً روز و ساعتش در خاطرم حک شده است؛ روز یکشنبه ساعت حدود ۸ یا ۹ شب بود که تبلیغات این سریال پخش می‌شد. من بارها این کلمه را شنیده بودم اما نه به معنی واقعی کلمه شنیدین بلکه فقط چیزی عبوری از کنار گوشم گذشت.

برای لحظاتی در فکر و ذهنم جرقه‌ای زده شد(همسفر)، چه واژه آشنای غریبه‌ای. تصویر واضحی در ذهنم نبود، شاید در ضمیر ناخودآگاهم بود.ولی برای من این کلمه کامل و به‌تنهایی پر از معنا و حقیقت است. برای دقایقی این کلمه گوش من را از شنیدن و چشمانم را از دیدن باز می‌دارد که نمی‌دانم در کجا و در چه اندیشه‌ای رفتم، نه در زمین و نه در آسمان. توضیح آن لحظه ممکن نیست فقط شاید این واژه را در زمان گم کرده بودم، شاید این‌گونه بود که باید زمان می‌گذشت تا معنی این کلمه درجایی به رسمیت شناخته شود تا با تلنگری من را به خود آورد و جایگاهم را خاطرنشان کند.

بالاخره فرمان صادر شد و زمان و زمین دست‌به‌دست هم دادند تا من در مسیر کنگره قرار بگیرم، با اندکی تفاوت این بار همسرم راه کنگره را یافته بود ولی اول من آمدم باید می‌آمدم تا تحت آموزش قرار بگیرم، من آمدم اما بدون مسافر.او راه را نشان داد ولی خودش به خاطر مشغله و یا تخریب و شاید هم ترس وارد کنگره نشده بود و من را به بهانه اینکه خانواده‌ها هستند به  کنگره رفتن تشویق می‌کرد، البته برای او هم جالب بود که چه کلاس‌هایی برگزار می‌شود اما اطلاعی راجع به مطالب و آموزش‌ها نداشت.

من آمدم و به‌محض ورود و حتی نشستن روی صندلی و در همان جلسات اولیه درس را یاد گرفتم (باید ندانی را بدانی تا بدانی را بدانی).من سال‌ها به خیال این بودم که می‌دانم و آنان که نمی‌دانند، مسافر و اطرافیانم هستند. در آن زمان با نشستن روی صندلی متوجه شدم که چیزی نمی‌دانم و آمده‌ام که بدانم و پذیرش مسئولیت ندانسته‌هایم را بر عهده بگیرم.

روزها، هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و من مشتاق کنگره شده بودم و به رفتن‌های بدون مسافر ادامه می‌دادم. راهنمایم  به من تذکر می‌داد که باید شور را به شعور تبدیل کنی. من هر چیزی را که می‌شنیدم و یاد می‌گرفتم روی برگه‌ای می‌نوشتم و روی دیوار اتاق می‌زدم. همسرم نگاهی گذرا به آن‌ها می‌انداخت، صدای سی‌دی‌ها را می‌شنید، اما گوش نمی‌داد.

من به راهنمایم شکایت می‌کردم که چرا مطالب به این خوبی را گوش نمی‌دهد. او چه صبورانه راهنمایی ام می‌کرد و می‌گفت در این مرحله همین‌که این صوت‌ها را می‌شنود، عالی است .

من امروز متوجه معنی صحبت‌هایش می‌شوم، زیرا من نه صبر و نه بسیار چیزهای دیگر را نمی دانستم. صبر را پس از روزها سپری کردن کنار راهنمایم آموختم. صبر و سپری کردن زمان همراه با تلاش و کوشش برای رسیدن به هدف. من صبر را سال‌ها با تحمل و انباشته کردن اشتباه گرفته بودم.زمان گذشت تا روزی که راهنمایم گفت آن زمان که مسافرم باید با تغییر من، درونش خواسته ایجاد می‌شد را از دست داده‌ام و حالا زمان آن رسیده که شخص دیگری بر روی این صندلی بنشیند و آموزش بگیرد. 

من جای دیگران را که خواستار رهایی هستند، اشغال کرده بودم. راهنمایم گفت برو شاید در زمان دیگر بیایید و به رهایی برسید.برای من گرچه شنیدن این حرف سخت بود و اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شده بود اما در عوض چیزهایی که بدون هیچ چشمداشت یا حتی حقوق و پاداشی، بلکه تنها با عشق داده‌شده بود و جز شاکر بودن از خداوند به خاطر دعوت به این مکان هیچ نمی‌توانستم بگویم.

آن‌قدر آنجا پر از حس‌های خوب و انرژی‌های مثبت بود که حتی با آنکه از من خواسته شد دیگر به آنجا نروم، من اطاعت می‌کردم و مثل رؤیایی زیبا که در خواب می‌بینی و حس و حال خوب آن بعد از بیداری همراهت است، برایم شیرین و غیرقابل توصیف بود.به خانه آمدم و به همسرم گفتم من در کنگره بدون تو جایگاهی ندارم، یعنی بدون مسافر نمی‌توان همسفر بود ولی باز هم خداروشکر که همین چند ماه در آنجا حضور داشتم و چیزهایی یاد گرفتم و شنیدم که خیلی کاربردی و کلیدی است.

دقیقاً همسرم این جمله را به من گفت: من با اسب سفید می‌آیم، کلی خندیدم زیرا این جمله تکراری شده بود. ولی حقیقتاً مسافرم این کار را انجام داد و بعد از یک هفته بدون اینکه حتی روز رفتنش را به من بگوید به کنگره رفته بود و با حضورش در نمایندگی، روز به روز حال او بهتر و بهتر می‌شد.

واقعاً شاید قصه همان دختری که منتظر بود، پسری با اسب سفید برای او نوید خوشبختی را بیاورد، اتفاق افتاد. من در ظلمت و تاریکی جاده‌ای بودم که برای به دست آوردن دست‌آویزی برای رهایی از آن ظلمت مه‌ گرفته زندگی تلاش می‌کردم که بهترین نوید آن آمدن مسافری در کنار من بود. او هم خسته از سردرگمی‌ها بود و مسیری را که هزاران مسافر و همسفر از آن عبور کردند را پیدا کردیم و در همان اول راه با راهنمایی راهنمایان عاشق که با راه و علامت‌ها آشنا بودند، طی کردیم.

در آخر باید بگوییم من به‌جایی آمدم که به من نشان داد بالاترین علم و هنر، درست زندگی کردن است و تمام علوم و فنون و دانش دنیا به دنبال آن آمده تا تکمیل کننده درست زندگی کردن باشد.

روز همسفر مبارک و فرخنده باد.

 

نویسنده: همسفر سمیه لژیون چهارم
نام راهنما: خانم فاطمه حسنی
ویرایش: همسفر لیلا از لژیون دوم
همسفران نمایندگی صالحی

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .