سپیده ، های ، بازهم آمدی از راه...
بیا ، من باز بیدارم؛
خوشامد گوی هر روزت ، که بل تنهاترین باشد؛
بماند منتظر هر شب ، که وقتی آمدی تهنیتی گوید تو را تا باز برگردی.
سپیده ، های ، افشاندی سپیدی بر زمان ، پاینده مانی ، دست تو بی درد؛
ولی در این زمان این مردمان سرمست ، یا بدمست در خوابند؛
دریغا ، روشنیتا در نمی یابند.
سپیده ، نازکی نارنجِ بستانِ خدا ، همراز ،
عبای خود کمی گسترده ترانداز،
شاید گوشه ای از آن ، تماسی با تنم گیرد؛
که از رنگ سپیدش تیره بختی سرنگون گردد.
سپیده بی وفا ، می آیی از پیش خدا هر روز؛
و شب با عشوه سویش بازمیگردی؛
نمیگویی به او در این حزین بن بست؛
مردی هست،
کو از روزگاران درازش ، شادمانی در دلش مرده است .
سپیده باز هم برگرد ، من رفتم بخوابم ، پنجره تنهاست؛
فردا از دهانت انتظار بوی خوش دارم.
سراینده: مسافر مرتضی
نمایندگی پرستار
- تعداد بازدید از این مطلب :
2805