از قلم است که گامهای بلندش در سراسر گیتی روان و جاری میشود گویی جویها به هم میپیوندند تا رود یا رودهای خروشان را تشکیل دهند. نمیدانم چه بگویم و از کجا بگویم از چیزی که منتظرش نبودم و اتفاق افتاد. تمام زندگیام شده بود مسافرم یا فرزندم، برای من مادر سخت بود تکهای از وجودم اسیر اعتیاد شده بود روزهای سختی داشتم به دنبال نجات زندگی فرزندم به هر جا که شد سر میزدم کلاسهای معتادان گمنام رفتم جواب نگرفتم، دیگر ناامید شده بودم و تصمیم گرفتم فرزندم را به کمپ بفرستم خیلی خسته بودم دو سال از خودم دورش کردم فرستادمش کمپ که خیالم راحت باشد برایش اتفاقی نمیافتد، فکرمی کردم دارم به فرزندم کمک میکنم، خیلی خسته بودم تنها بودم. همه خانوادهام خسته شده بودند من ولی هرروز تلاشم را میکردم فرزندم را نجات بدهم. از خدای خودم کمک میخواستم شبها در تاریکی شب برای خدای خوبم در دفترم مینوشتم خدایا راهی رانشانم بده.

روزهای سختی بود و شاید اگر بخواهم تمام آن روزها را بنویسم طوماری شود ولی هنوز سختی آن روزها اشکهایم را جاری میکند، خسته و درمانده بودم مسافرم هم خسته بود او کنگره را پیدا کرد. خسته و نالان با چهرهای مضطرب قلبی ناآرام دستانی لرزان و پاهای سست و ناتوان از سوی خداوند، بهسوی نور راهنمایم پناهنده شدم. با دیدارش جان گرفتم چهرهام رنگ نور آرامش گرفت، به دستم قلم قدرت داد و پاهایم را برای شوق رسیدن به بندگی خدا توان و استحکام بخشید. در کنگره رهجو شدم، همسفر شدم و اندکاندک آموزش گرفتم باجان و دلم خدمت میکردم و خدمت کردن را دوست داشتم چون مرا آرام میکرد و حال خوبی پیدا میکردم. آخر سفرم بودم یک گرم 30 روز آمادهٔ رهایی بودیم. خیلی خوشحال بودم از مسافرم پرسیدم چند روز دیگر رها میشوی؟ گفت مامان من سفرم را خراب کردم تمام دنیا روی سرم خراب شد دوباره حالم بعد شد، چرا؟ ولی ناامید نشدم دوباره حرکت کردم ولی قویتر تلاش کردم تا حال خودم و مسافرم خوب شود، من به راهم ادامه دادم و امید داشتم. ولی مسافرم از کنگره دور شد حالش خرابشده بود. ولی منِ همسفر امید داشتم که مسافرم رها می شود.
حالم خوب نبود شب بود نیت کردم و کتاب 60 درجه را باز کردم، شاید خدا میخواست با من حرف بزند در کتاب نوشته بود باید فرمانش برسد، آن شب خیلی خوشحال شدم آرام و با امید بیشتر به راهم ادامه دادم در کنگره یاد گرفتم وقتی حال همسفر خراب باشد هیچوقت مسافر رها نمیشود حالم خوب نبود هفت ماه بدون مسافرم در کنگره ماندم خدمت کردم و آموزش گرفتم وقتی درِ شعبه بازمی شد من اولین نفری بودم که وارد شعبه میشدم چون خواسته داشتم چون هدف داشتم بعد از هفت ماه با آموزشهای خوب راهنمایم مسافرم دوباره وارد کنگره شد و باهم سفر کردیم وقتی باورها بامحبت واقعی عجین شوند معنای محبت را لمس میکنیم و دیگرانی که هیچوقت ازنظر محبت حضور نداشتهاند همان ظروف تهی هستند. خدا را شکر و سپاس که به دست و وسیله راهنمایم چشمان نابینایم شفا یافت. گفتارم بهبود یافت و فعل و عملم جان و رونق گرفت. زمانی که اشکهایم به لبخندی و غصهام به شادی تبدیل شد به همین جهت، در پی آن روان میشویم که بدانیم آنچه را که نمیدانیم از هستی و نیستی هرقدر به راه نزدیکتر شویم این احساس قویتر میشود و با تمام وجودم میگویم مسافرم ممنونم که معلم من بودی و امروز این حال خوبم را مدیون کنگره 60 آقای مهندس و راهنمای خوبم هستم و از خدا بابت حال خوشم ممنونم شکرشکرشکر
نویسنده : فاطمه همسفر وحید
ویرایش و ارسال: همسفر زینب
- تعداد بازدید از این مطلب :
2570