دلنوشتهای از مسافر مسعود رهجوی لژیون دهم نمایندگی صالحی مرتبط با «هفته راهنما» پیش روی شماست.
باید از پیله بیرون میآمدم تا پروانه شدن را تجربه نمایم، پس مسیر به هیچ رسیدن را طی کردم تا فهمیدم که هیچ یعنی همه چیز... .
انتهای قصه اینجا بود که جایی که دیگر هیچ روزنهی امیدی وجود نداشت و تا چشم کار می کرد تاریکی بود و سیاهی، سرما و یخبندان توان حرکت را از پاهایم گرفته بود، تونل بی انتهایی که هر چه بیشتر پیش میرفتم عذاب آورتر می شد و نه حتی راهی به عقب برایم بازمانده بود، پلهای پشت سرم را یا خراب کرده بودم یا خراب می کردند که دیگر برنگردم، تنهایی مطلقی که مرا از تمام هستی و نیستی فارغ کرده بود، از تمام افکار و عقاید، گذشته و آینده، داشته ها و خواسته هایم، خالیه خالی.
دیگر هیچ چیزی وجود نداشت، من بودم و هیچ، گویی از هیچ در حال پر شدن بودم، انگار درون همان هیچ، چیزی وجود داشت که مرا لبریز می کرد، وجود چیزی را حس می کردم که حتی درون هیچ هم حضور داشت و شاید هیچ هم درون او بود، انگار باید از تمام وابستگیها و دلبستگیهایم جدا می شدم تا در آنسوی نخواستنها وجودش را حس نمایم، لذایذ جوری مرا شیفته خود کرده بودند که نمی خواستم چیز دیگری را ببینم، باید از همه چیزهایی که گذرا بود کنده می شدم تا به ابدیت دست پیدا کنم ولی کر و کوری که نه تصوری از دنیای بیرون دارد و نه دنیای دیگری را قبول دارد چگونه میتواند از لذایذ جدا شود؟ مگر اینکه آنها از او جدا شوند نه او از آنها (شما راه حل بهتری سراغ دارید؟!!!)
باید از پیله بیرون میآمدم تا پروانه شدن را تجربه نمایم، پس مسیر به هیچ رسیدن را طی کردم تا فهمیدم که هیچ یعنی همه چیز.
سرم را بلند کردم، مشعلی را دیدم که مسیر را برایم روشن نموده بود، با خیالی آسودهتر نسبت به قبل شروع به گام برداشتن کردم، کماکان انتهای مسیر برایم نامشخص بود ولی با این حال می دانستم که به سمت نور حرکت می کنم و این موضوع حس شعف خاصی را در من زنده کرده بود که شاید سالها از آن بی بهره بودم، سختیهای مسیر برایم نمایانتر شده بود و به راحتی از سنگها و چالهها و چاههای مسیر که روشن شده بودند عبور می کردم، حتی دیگر خبری از خفاشهای درون تونل هم نبود، نمناک بودن آن هم دیگر برایم مهم نبود و صدای چکههای آب هم که در گذشته باعث عذابم میشد مانند موسیقی زیبایی ریتم جذابی به حرکتم داده بود، هر چه به مشعل نزدیک تر میشوم گرمای آن توان حرکت بیشتری به پاهای یخ زده ام میدهد و بخاطر حرارت وجودش دیگر خبری از قندیلها و سقوطشان نیست، نمیدانم هوای اینجا چند درجه زیر صفر است ولی به اندازه ای به مشعل نزدیک شده ام که می توانم دستانم را جیبهایم بیرون بیاورم و قلم در دست بگیرم و بعد از سپاس از خدای توانا، از تمام راهنمایان کنگره ۶۰ تشکر و قدردانی کنم که با وجود اینکه از منطقه ۶۰ درجه زیر صفر عبور کردند باز هم در همان مسیر تاریک و سرد باقی مانند تا مانند مشعلی بسوزند و بسازند تا روشنیبخش و گرمابخش زندگی من و امثال من باشند.
با نهایت ادب و احترام تقدیم به تمام کسانی که حتی برای لحظهای کوتاه با گرمای وجودشان مسیر مرا روشنی بخشیدند.
نویسنده: مسافر مسعود لژیون دهم
تنظیم : مسافر مهدی لژیون دهم
نمایندگی صالحی
- تعداد بازدید از این مطلب :
1366