English Version
This Site Is Available In English

گروه خانواده_ محکم‌تر و آگاه‌تر

گروه خانواده_ محکم‌تر و آگاه‌تر

گاهی زندگی سکوتی پر از فریادهای درونی می‌شود؛ فریاد جان زنی که سال‌ها در کنار مردی ایستاد، بی‌آنکه حتی بپرسد، بی‌آنکه بداند چه زخمی بر دل من می‌زند. راهی را برگزید که به ویرانی ختم شد، بی‌آنکه بداند پشت هر دود، دلی می‌سوزد. خواست بیشتر ببیند، بیشتر بچشد، بدون آنکه بفهمد آن «بیشتر»، همه‌چیز را از او و از من می‌گیرد.

مسافرم، بی‌آنکه از من بپرسد، بی‌آنکه به عاقبت بیندیشد، بی‌آنکه بداند با هر قدمش دل من و خانه‌مان ترک می‌خورد، تنها و خاموش، دست در دستان وسوسه‌ای گذاشت که نامش اعتیاد بود. شاید گمان می‌کرد لذتی بزرگ در پیش دارد، اما چه لذت کوتاه و دروغینی بود؛ آن‌قدر گذرا که تنها خاکسترش برای من ماند.

این راه، انتخابی نبود که با هم بسته باشیم. او خودخواهانه از من عبور کرد و به بیراهه‌ای قدم گذاشت که پایانش تنهایی مطلق من بود. شب‌هایی که چشمانم از اشک پر می‌شد، اما صدایم به کسی نمی‌رسید؛ شب‌هایی که به طولانی‌ترین شب‌های عمر من بدل شدند.

هر شب در خانه باز می‌شد و سایه‌اش آرام داخل می‌آمد. بوی خستگی‌اش غریب بود، نگاهش دور و قلبش بی‌حس. دروغ‌های نرم و به‌ظاهر بی‌اهمیتش را می‌شنیدم و سکوت می‌کردم. مقابل بی‌توجهی‌هایش، ناراحتی‌ام را می‌بلعیدم تا صدایم برای بچه‌ها نلرزد. می‌گفت خسته‌ام، اما من خسته‌تر بودم. تظاهر به آرامش برای حفظ خانه‌ای که روزبه‌روز سردتر می‌شد.

دروغ‌ها همچون خار بر تنم می‌نشست، غصه‌های بی‌پایان، ترس از فردا، نگاه پرسشگر فرزند و دلی که میان عشق و نفرت رفت‌وآمد می‌کرد. من ماندم؛ نگاه فرزندانم دلیل ادامه دادن بود. بارها دلم می‌خواست فریاد بزنم، دلگیر شوم، اما مادر بودنم اجازه نداد. پس ماندم؛ با دلی زخمی اما امیدوار، با چشمانی خیس اما رو به سوی نور بود.

من دروغ‌ها را بخشیدم، اما فراموش نکردم. خیانت به اعتمادم را دیدم، ولی باز دعا کردم؛ برای بازگشتش، برای شفایش. مجبور بودم برای فرزندانم لبخند بزنم؛ لبخندی از جنس شرمندگی. دیگر نمی‌توانستم دلیل آن‌همه غیبت و نبودن‌ها، آن‌همه دگرگونی را برای فرزندان و اقوام توضیح دهم. زیر بار سنگین انتظار، تردید و مسئولیت بودم.

او همیشه که نه، ولی بود؛ اما نه با ما. جسمش کنارمان بود، اما حواسش در جایی دیگر گم می‌شد. چقدر دلم برای گفتگو تنگ شده بود؛ برای حرف زدن بی‌دروغ، برای خنده‌های گرم، برای نگاهی که رد نشود.

فهمیدم تنهایی فقط نبودن کسی نیست؛ بودنِ بی‌حضور، دردی سنگین‌تر از تمام نبودن‌هاست. اما روزی رسید که فهمیدم گریه راه نجات نیست. باید کنار مسافرم بمانم، نه از روی عادت، بلکه از روی آگاهی. تصمیم گرفتم با هم سفر کنیم، با هم بسازیم و با هم به روشنایی برسیم. شنیده بودم عشق تنها در روزهای خوش معنا دارد، اما امروز می‌دانم عشق واقعی در روزهای سختی متولد می‌شود.

مسافرم هرچند خودخواهی‌هایت بارها دلم را شکست، تو تنها انتخاب کردی، تنها سقوط کردی، تنها لذت بردی از دروغ‌هایی که شیطان در گوشت زمزمه می‌کرد؛ اما من هنوز ایستاده‌ام، هنوز نوری در دست دارم تا راه بازگشتت گم نشود.

مسافرم تو رفتی، لذت‌های کوتاه را چشیدی و ما را در دردهای بلند جا گذاشتی؛ اما من هنوز ایستاده‌ام، با قلبی زخمی اما زنده، با عشقی پاک‌تر، آگاه‌تر و انسانی‌تر. مسافرم… تو راه را اشتباه رفتی، اما خدا را شکر که حالا در مسیر درست گام برداشته‌ای. بدان در تمام آن سال‌های خستگی و ناامیدی، من پشت سرت بودم؛ با دلی زخمی ولی امیدوار، با ایمانی که هیچ دود و دروغی خاموشش نکرد. پس مسافر عزیزم، اکنون که داری برمی‌گردی، محکم‌تر و آگاه‌تر برگرد.

هر قدمی که برای خودت برمی‌داری، هزاران قدم برای بازسازی قلب من است. می‌دانم در اعماق وجودت هنوز انسانی هست که می‌خواهد دوباره متولد شود. من ماندم تا به تو کمک کنم؛ نه از سر وظیفه، بلکه از عشق. عشقی که می‌خواهد ببخشد، بسازد و دوباره معنا پیدا کند. من ماندم؛ نه از بی‌راهی، بلکه از ایمان. ایمان به اینکه خدا هیچ دردی را بی‌حکمت نمی‌فرستد و هیچ مسیر تاریکی بی‌چراغ بازگشت نیست.

من به راهت ایمان دارم، به رهایت، به تولد دوباره‌ات. به روزی که لبخندت بوی آرامش دهد، نه پنهان‌کاری. به لحظه‌ای که خانه و خانواده‌مان دوباره گرم شود. می‌دانم راه بازگشت آسان نیست، ولی من در کنارت خواهم بود؛ بی‌چشم‌داشت، بی‌غرور، نه برای گذشته، بلکه برای آینده‌ای که می‌توان از نو ساخت.

من همسفرم؛ همسفر یعنی کسی که در جاده‌ی تاریکی، چراغ دلش را روشن نگه می‌دارد تا هر دو بتوانند راه را ببینند. من همان همسفری هستم که از میان شب‌های بی‌پایان گذشتم تا طلوع ایمان را ببینم و باور دارم این بار راه را تا آخر با هم خواهیم رفت.

من از کنگره سپاسگزارم که این فرصت را به من داد تا بفهمم در کنار درد، معنا هم هست؛ در کنار تلخی، رشد هم هست. امروز می‌دانم مسافرم بیمار است و اکنون در مسیر درمان قرار دارد؛ مسیری که با عشق، صبر و ایمان ادامه می‌دهیم. شاید هنوز هم زخمی باشم، اما دیگر ناامید نیستم؛ چون می‌دانم نور در انتهای همین تاریکی است. ایمان دارم روزی آرامش، پاداش تمام صبوری‌هایم خواهد بود.

 

نویسنده: همسفر فاطمه (ح) رهجوی راهنما همسفر فریبا (لژیون دوم)
ویراستاری و ارسال: راهنمای تازه‌واردین همسفر مرضیه (نگهبان سایت)
همسفران نمایندگی کاشان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .