سلام دوستان، محسن هستم، همسفر.
به مناسبت هفتۀ همسفر.
من بودم و احوالی آشفته از زلزلهای که خواب را از چشمانم ربوده بود و بیحوصله، روزها را به نظاره نشسته بودم. من کجا و اعتیاد کجا؟ من کجا و مصرفکننده کجا؟ خودخوری، بیحوصلگی و تنشهای فکری، روزگار مرا به قهقرایی میبرد که انتهایی نداشت.
باید چارهجویی میکردم؛ باید مسیرم را عوض میکردم؛ باید حال خودم را در این روزها تغییر میدادم. من بودم و کوچههای بنبست؛ من بودم و سردرگمی در مسیری که روزبهروز دستاندازهایش بیشتر و بیشتر میشد.
ولی این روزها، چراغها برایم روشن شدند. این روشنایی، تکلیف مرا با سوسوهایش مشخص کرد. نورها به انوار تبدیل شدند و شمعها در کنار هم، این شهر تاریک را به رویاییترین شهر در نظرم بدل کردند. آنان از جنس خودم بودند که در این شهر سفر میکردند. چه همسفرانی دارم که در کنارشان، مهربانی، عشق، محبت و صمیمیت را تجربه میکنم. آری، من در کنگرۀ ۶۰ نفس میکشم.
نویسنده: همسفر محسن لژیون سوم ، راهنما همسفر محمد
ویراستاری و بارگذاری: خدمتگزاران سایت همسفران آقا، شعبه پرستار
- تعداد بازدید از این مطلب :
60