English Version
This Site Is Available In English

دلنوشته

دلنوشته

روزی که وارد کنگره شدم و نام «همسفر» بر من نهاده شد، گمان می‌کردم بالی برای مسافرم هستم تا با کمک من به رهایی برسد و شاید در خیال خود، ِمنتی هم بر او بگذارم که: «من بودم که کمک کردم رهایی بگیری!» ماه‌ها گذشت، اما خود را نیز گم کردم. هر آنچه در فکر و اندیشه داشتم، همه را بر بادرفته می‌دیدم. چند بار خواستم دیگر به کنگره نیایم؛ مات و مبهوت بودم.
گاه‌گاهی صدایی می‌شنیدم که مرا دعوت به پرواز می‌کرد؛ صدایی مهربان که آرام‌آرام مرا به حرکت تشویق می‌کرد و می‌گفت: «اگر می‌خواهی همسفر باشی، باید اول پرواز را یاد بگیری». اما من که یک عمر در شوره‌زار تنفر از مسافرم بودم، بال‌هایم، قندیل‌هایی از کینه و نفرت بسته بود و توان پریدن نداشتند. پس مهربانانه دستم را گرفت و گفت: «بیا، باید چهارده آسمان را طی کنیم. هراس به خود راه نده. شروع کن! تا خدا را نبینی و تا عشق را نفهمی، نه همسفر هستی و نه از این شوره‌زار نجات خواهی یافت».
و چنین بود که همراه آن فرشتۀ مهربان، سفرم را یا بهتر بگویم، معراج را  آغاز کردم و یکی‌یکی این آسمان‌ها را با صدای گرم و دلنشین او گذراندم و از هر آسمان، توشه‌ای برداشتم تا به آسمان چهاردهم رسیدم. آنجا خدا را دیدم؛ عشق را فهمیدم. من بودم و فرشته بود و خدا. فرشته لبخند می‌زد و خدا برایم از عشق می‌گفت؛ از اینکه عشق متعلق به همۀ انسان‌هاست. حیات، عشق است؛ بودن و نبودن، عشق است. معتادان جهان عشقند، بی‌خانمان‌ها عشقند، کارتن‌خواب‌ها عشقند و مسافر تو نیز عشق است…
اشک می‌ریختم. مسافرم در نظرم آمد؛ چقدر از او نفرت داشتم، در حالی که او هم عشق بود و من نمی‌فهمیدم. فرشته دوباره دستم را گرفت و آرام در گوشم گفت: «برو! از این پس، همسفر هستی. تزکیه و پالایش را ادامه بده و همیشه یادت باشد که عشق چیست. برو و با مسافرت پرواز را آغاز کن. روز رهایی، دوباره همدیگر را خواهیم دید».
و من همسفر شدم؛ مسافرم را دوست داشتم و هر روز به کمک هم، بال‌هایمان را می‌گستراندیم و به پهنۀ بیکران کنگره پرواز می‌کردیم. روزی که رها ‌شدیم، فرشتۀ مهربان مرا در آغوش گرفت. بهشت را دیدم؛ آری، آغوش او بهشت بود، با بویی دل‌انگیز و آرامشی وصف‌ناشدنی. می‌خواستم بگویم: «بگذار تا ابد اینجا بمانم». دوباره با لبخندی زیبا گفت: «آغوش من به پهنای تمام کنگره است. تا زمانی که در کنگره خدمتگزار باشی، در آغوش من هستی». و من، بی‌آن که حرفی بزنم، سرم را از شانۀ مهربانش برداشتم و قول دادم تا آخرین لحظۀ حیات، خدمتگزار کنگره باشم.
هفتۀ همسفر بر تمام همسفران مبارک

نویسنده: همسفر عادل لژیون دوم ، راهنما همسفر محمود
ویراستاری و بارگذاری: خدمتگزاران سایت همسفران آقا، شعبه پرستار

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .