English Version
This Site Is Available In English

دخترک ناز پرورده قصه ما می‌خواست در کنار مرد رویاهایش خانه‌ای سبز بنا کند

دخترک ناز پرورده قصه ما می‌خواست در کنار مرد رویاهایش خانه‌ای سبز بنا کند

دخترک ناز پرورده قصه ما با هزار امید و آرزو به خانه بخت آمد؛ به این امید که در کنار مرد رویاهایش خانه‌ای سبز بنا کند. همه چیز شبیه رویاهایش بود ،شیرین و دوست داشتنی! روزها می‌گذشت تا در یک روز سرد زمستانی برایش خبر آوردند که؛ خانه‌اش را سیل و طوفان و آتش ویران کرده؛ به یکباره تمام آرزوهایش به کابوسی ترسناک تبدیل شد؛ غم بر سرش سایه افکند و بادهای سرد و یخ بی‌رحمانه به صورتش سیلی می‌نواخت.

دیر آمدن‌ها، بی‌توجهی‌ها، بی‌مسئولیتی‌ها شروع شده بود؛ به طرف هر کورسوی نوری می‌دوید؛ شاید راه حلی پیدا کند؛ اما هر روز بیشتر و بیشتر در عمق تاریکی‌ها فرو می‌رفت. بارها تصمیم گرفت جان خود و فرزندانش را بردارد و برود، اما مگر می‌توانست او مرد رویاهایش بود؛ سال‌ها در کنار او؛ بهترین روزها را گذرانده و زیباترین خاطراتش را ساخته بود، پدرِ جگر گوشه هایش بود. نه! این بی‌انصافی است امروز که گرفتار و بیمار شده او را رها کند و تنها به خودش فکر کند؟!!!

تصمیم سختی گرفت. در روزهایی که تاریکی و نکبت زندگیش را پر کرده بود با تمام وجود خدا را صدا زد؛ کمکم کن... معجزه رخ داد! کنگره۶۰ را پیدا کرد آن‌جا، همه، او را در آغوش می‌گرفتند و سعی داشتند؛ اشک‌هایش را که بی‌امان می‌بارید و قلب لرزانش را آرام کنند آنها می‌گفتند درست می‌شود؛ همه ما، مانند تو بودیم درست می‌شود. نه! آنها مانند من نبودند نور چشمانشان، امید در دل‌هایشان هیچ کدام مثل من نبود؛ آخر مدت‌ها بود که برق شادی از چشمانم و نور امید از دلم رفته بود. اما حرف‌هایشان امید تازه‌ای در دلم تاباند و چشمانم را روشن کرد. آری اینجا همان جایی‌ست که قرار است مسافر عزیزم درمان شود و باز سایه محبت و مهربانی‌اش بر سر ما گسترده شود.

من همسفر شدم، اما همسفر بودن آسان نیست؛ باید کفش‌هایی آهنین می‌پوشیدم و خود را برای هر سختی آماده می‌کردم قرار بود، بال پرواز مسافرم شوم و کمک کنم از گذرگاهی سخت و یخبندانی در لبه پرتگاه عبور کند. همسفر با وجود بی‌مهری‌های مسافرش، سرزنش‌ها و نیش و کنایه و گاهاً ترحم اطرافیانش، بی‌گناهی و معصومیت فرزندانش وقتی با چشمانی از حدقه بیرون زده از ناملایمت‌های زندگی به او پناه می‌بردند، تمام بار زندگی را یک تنه به دوش می‌کشید و آنقدر دو دو تا چهار تا می‌کرد و تمام نیازهای خود را نادیده می‌گرفت، تا زندگیش بگذرد و دستش جلوی کسی دراز نشود.

اما بارها شرمنده فرزندانش شده بود گاهی بغض می‌کرد و در گوشه تنهایی خود می‌خزید و اشک می‌ریخت و اشک می‌ریخت... دلِ شکسته و پر از دردش، کمی که آرام می گرفت، برمی خاست، آرام تکه‌های شکسته قلبش را جمع می کرد، اشک‌هایش را پاک می‌کرد نفسی عمیق می‌کشید و باز قوی‌تر از قبل ادامه می‌داد، می‌دانست اگر او ناامید و خسته شود سقوط خانواده‌اش حتمی است، پس نباید تسلیم شود.

آری! همسفر بودن سخت است دخترک ناز پرورده امروز به همسفری قوی تبدیل شده که دیگر گوش‌هایش بر روی هر کلام مأیوس کننده‌ای؛ ناشنوا و چشمانش فقط نور را می‌بیند و امید در دلش زبانه می‌کشد که؛ یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور؛ کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.

نویسنده: همسفر الهه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)
ارسال: همسفر مهدیه رهجوی راهنما همسفر مهتاب (لژیون دوم)، دبیر اول سایت
نمایندگی همسفران خمین

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .