با تاریکی زندگی میکردم، نه از آن تاریکیهایی که دیده میشوند، از آنهایی که آرامآرام جان انسان را میگیرند. هرچه بیشتر تقلا میکردم، بیشتر فرو میرفتم و خشم پررنگترین حس درون من شده بود. آستانه تحملم بهشدت پایین آمده بود و با کوچکترین حرف یا اتفاقی، دل میشکستم و میجنگیدم بیآنکه بدانم خود بیش از همه زخمی هستم و این جنگ پیش از هر چیز مرا فرسوده کرده است.
رفتار من با مسافرم سرد شده بود و انگار تمام احساسات در وجودم یخ زده بودند. وقتی پسرم گریه میکرد بهجای آرامش، خشم و بعد عذاب وجدان تمام وجود من را در بر میگرفت. آنقدر خسته میشدم که حاضر بودم همه چیز را بدهم تا فقط این روزهای سخت تمام شوند. حتی چندباری به جدایی فکر کردم؛ اما خدا مرا دید و از مسیری که فکرش را هم نمیکردم، دستم را گرفت. بهواسطه درمان مسافرم پای من هم به کنگره۶۰ باز شد و همانجا بیآنکه آگاه باشم، سفر نجات خود من نیز آغاز شد.
من آمده بودم تا مسافر خود را نجات بدهم؛ اما زمان به من نشان داد این من هستم که بیش از هر چیز نیاز به نجات دارم. جلسه به جلسه، آموزشها من را آرام میکردند. نگاه مرا تغییر داد و قلب من کمکم راه فهمیدن را یاد میگرفت. یاد گرفتم صبر یعنی چه، عشق یعنی چه. مسئولیت؛ یعنی ایستادن و همراهی کردن نه جنگیدن و مقابله کردن است. راهنمای ویلیاموایت خود را دوست داشتم و پیوند محبت و همراهی ایشان از همان روزهای ابتدایی مانند نخی از نور به دلم گره خورد و مسیر را برای من روشنتر کرد.
جایگاه من بهتدریج در خانواده تغییر کرد. دیگر روبهروی مسافر خود نبودم، کنارش ایستادم. او را دیدم، فهمیدم و با محبت نه با توقع همراهش شدم. درست از همان نقطه بود که معجزه آرامآرام شکل گرفت. مسافر من تغییر کرد، درمان شد و به رهایی رسید و خود نیز به آگاهی رسیدم. آنجا فهمیدم آرامش نتیجه شناخت و آموزش نه کنترل و جنگ است.
من در این مسیر متوجه شدم سیگار کشیدن تنها یک عادت ساده نبود؛ بلکه ضدارزشی است که ریشه بسیاری از آشفتگیهای درونیام را در خود پنهان کرده بود. سیگار را تنها راه آرامش میدانستم و حتی لحظهای به ترک آن فکر نمیکردم؛ اما چه حس زیبایی بود وقتی مسافرم، مشوق و همسفر من در این مسیر شد و مرا به فکر سفر کردن انداخت. آنجا با تمام وجود لمس کردم که یک همسفر آگاه تا چه اندازه میتواند کیفیت یک سفر را تغییر دهد.
من با همراهی همسفر عارفه وارد لژیون ویلیاموایت شدم و اینبار من نیز مسافر شدم. چالشها و نیروهای بازدارنده حضور داشتند؛ اما ایستادم، آموزش گرفتم و سفر کردم. پس از هشت ماه رهایی در آزمون ویلیاموایت شرکت کردم نه فقط برای خود؛ بلکه برای تمام کسانی که هنوز در بند نیکوتین هستند و در انتظار روزنهای از نور به سر میبرند. پس از سفر نیکوتین، روزنههای خوبی در زندگیام باز شد و اتفاقهای مثبتی رقم خورد.
پس از سردار شدن، حس عمیق و شیرین دنور شدن را ابتدا تصویرسازی کردم و پس از مدتی آن را با تمام وجود تجربه کردم. حسی که در آن عمیقاً لمس میکردم شاید بتوانم ذرهای از زحمات آقای مهندس دژاکام را قدردانی کنم و امروز به لطف آموزش و حرکت درست در مسیر کنگره۶۰ این حس را بهصورت واقعی در زندگیام تجربه میکنم.
ورود پدر و مادر من به جمعیت احیای انسانی کنگره۶۰ و رهایی پدر پس از سیوپنج سال تخریب یکی از بزرگترین معجزات این مسیر برای من بود. امروز با شروع سفر نیکوتین پدرم، ایمان من به خدمت، آموزش و ساختار کنگره۶۰ عمیقتر از همیشه شده است. خوشحال هستم از اینکه دو مسافر از مهمترین اعضای خانوادهام در کنار من به حال خوش رسیدند.
من در پایان با تمام وجود شاکر هستم که سعادت خدمت زیر پرچم آقای مهندس دژاکام نصیبم شد. مسیری که نه تنها زندگی من؛ بلکه نگاه، باور و آرامش خانوادهام را متحول کرد. امروز، بهعنوان یک دختر، همسر و مادر با قلبی آرامتر، نگاهی آگاهتر و روح و جسمی سالمتر بهروشنی میدانم که گاهی یک همسفر آگاه از هزار نصیحت، نجاتبخشتر است.
نویسنده و رابط خبری: راهنمای ویلیاموایت همسفر سحر (نمایندگی سمنان)
ارسال: نگهبان سایت راهنمای ویلیاموایت همسفر هایده (نمایندگی فردوسی مشهد)
گروه همسفران ویلیاموایت کنگره۶۰
- تعداد بازدید از این مطلب :
204