English Version
This Site Is Available In English

گروه خانواده- آموزش گاهی آرام‌ترین شکل معجزه است

گروه خانواده- آموزش گاهی آرام‌ترین شکل معجزه است

روزی که وارد کنگره شدم، دیگر شبیه انسانی امیدوار نبودم. با دلی خسته آمده بودم، دلی که سال‌ها زیر بار رنج، فرسوده شده بود. درونم پر بود از بغض‌های فروخورده، کینه‌هایی که نمی‌دانستم از کجا آمده‌اند و زخمی که نه دیده می‌شد و نه راه درمانش را می‌شناختم. از آدم‌ها فاصله گرفته بودم، چون باور کرده بودم، نزدیک شدن؛ یعنی دوباره آسیب دیدن. از زندگی فاصله گرفته بودم و از خودم بیشتر. ماه‌های اول کنگره، راستش را بخواهید، باور نداشتم. می‌آمدم، می‌نشستم، می‌شنیدم؛ اما دیوارهای بی‌اعتمادی هنوز بلند بودند. دلم زخمی‌تر از آن بود که به این سادگی‌ها ایمان بیاورد. نمی‌دانستم آموزش گاهی آرام‌ترین شکل معجزه است و کلمات می‌توانند بی‌صدا در جان آدم ریشه بدوانند. نمی‌دانستم قرار است، کنگره ذره‌ذره مرا از درون بازسازی کند. هرچه جلوتر آمدم، چیزی را دیدم که هیچ‌جا تجربه‌اش نکرده بودم؛ عشقی بی‌ادعا و محبتی بی‌منت، بدون قضاوت  که میان آدم‌ها جریان داشت. اینجا کسی نمی‌خواست دیگری را نجات دهد؛ همه یاد گرفته بودند، چگونه هر کسی خودش را نجات دهد و این برای من بزرگ‌ترین درس بود.

در آستانه سی‌ویک سالگی‌ام و هم‌زمان با ماه رمضان، اتفاقی درونم افتاد که نامش فقط تولد دوباره است. انگار سارای قدیمی آرام‌آرام کنار رفت و سارای تازه‌ای در جانم نفس کشید. آرزوهایم تغییر کرد، هدف‌هایم معنا گرفت و چیزهایی که روزی تمام خواسته‌هایم بودند، دیگر دلم را نمی‌لرزاندند. به خدا نزدیک‌تر شدم؛ نه خدایی که از او خواسته می‌خواهند؛ بلکه خدایی که خودِ حضورش کافی‌است. دیگر چیزی از او نمی‌خواستم؛ نه دعا، نه اجابت، نه معجزه. تنها خواسته‌ام خودش بود و اینکه در حضورش بمانم.این بزرگ‌ترین آرامشی بود که تا آن روز تجربه کرده بودم. در همان حال‌وهوا خوابی دیدم که مسیرم را مُهر کرد. آقای مهندس و خانم آنی بزرگ با مهری عمیق مرا به خانه‌شان پذیرفتند و هنگامی که آقای مهندس گفتند: «خیلی خوش آمدی دخترم، اینجا خانه خودت است» و خانم آنی بزرگ که مرا به گرمی در آغوش گرفت، آغوشی که مرهم تمام سال‌های بی‌پناهی من شد. آن شب پیوندی در دلم شکل گرفت که با هیچ کلامی قابل توصیف نیست؛ انگار بند دلم برای همیشه به این خانواده و به کنگره گره خورد. پس از آن، خواب استاد امین را دیدم؛ دست‌هایم را پر از جوانه‌های گل کرد و گفت: «برو  این‌ها را بکار و برای من بیاور.» آن جوانه‌ها برای من نشانه بودند؛ نشانه مسئولیت، رشد و  زندگی. از همان‌جا فهمیدم کنگره، فقط یک مسیر درمانی نیست؛ بلکه راهی‌است برای ساخته شدن.

کنگره برای من زندگی شد. منی که خود را باور نداشتم، منی که پر از خشم، نفرت و رنج بودم. انگار یک‌باره خالی شدم. کنگره درونم را شست، پاک کرد و دوباره پر از عشق، آرامش و نور کرد. به من امید زندگی داد و معنای درست زیستن را به من یاد داد. کنگره به من آموخت برای رسیدن به خدا باید از خودت عبور کنی؛ باید رها کنی، رها کردن منیت، خواسته‌ها و رنجش‌ها. به من یاد داد، می‌شود عاشق بود، بی‌آنکه مالک شد. می‌شود دوست داشت، بی‌آنکه طلبکار بود و می‌شود مهر ورزید؛ حتی به آدم‌هایی که هیچ پیوند خونی با آن‌ها نداری. امروز از این سارای تازه خوشحالم. من در کنگره دوباره زنده شدم و فهمیدم زندگی نه در داشتن؛ بلکه در بودن معنا پیدا می‌کند. با تمام وجودم و با تک‌تک سلول‌های بدنم خودم را مدیون این خانواده بزرگ می‌دانم، خانواده‌ای که مرا به خودم بازگرداند. کنگره ۶۰ برای من فقط درمان نبود؛ خانه بود، پناه بود و راهی به سوی نور، و من عاشقانه سپاسگزارم.

نویسنده: مرزبان همسفر سارا
ویرایش و ارسال: همسفر زهرا نگهبان سایت
همسفران نمایندگی پاسارگاد

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .