من از آن روزی میآیم که تاریکی خانه ما شده بود. مهمان ناخواندهای که اسمش را اعتیاد گذاشته بودند؛ اما برای من، نامش «ترس» بود؛ ترسی که سایهاش بر روی تمام لحظاتمان سنگینی میکرد. من، همسفر بودم؛ سفری اجباری و ناخواسته در مسیری پر از سنگلاخ و مه. همسفر کسی بودم که دوستش داشتم؛ اما هر روز او را کمی دورتر از خودم، در انبوهی از وعدهها و شکستها میدیدم.
در آن روزها، من خودم هم در لبه پرتگاه بودم. نقشهایم عوض شده بود؛ دیگر همسر، مادر یا دختری نبودم که خودم میشناختم. شده بودم نگهبان شب، مترجم کلمات مبهم و صندوقدار پنهانیِ دردهایی که هیچوقت قرار نبود اعتراف شوند. این سفر، مرا به انزوا کشانده بود؛ از ترس نگاه دیگران، از شرم شکستن دوبارهای که حتمی به نظر میرسید؛ اما آن روز که وارد کنگره شدم، نه برای او، بلکه برای نجات خودم آمدم. انگار اولین بار بود که اجازه دادم نور کوچکی وارد دخمه تاریک قلبم شود.
اینجا بود که فهمیدم همسفر بودن در این مسیر، نیاز به یک نقشه راه دارد؛ نیاز به ابزاری برای ترمیمِ شکافهای عمیقی دارد که نه با گریه، نه با نصیحت، بلکه فقط با «درک» پر میشوند. کنگره به من آموخت که قدم اول، رها کردنِ خودم نیست؛ بلکه رها کردنِ توقعاتم از فرد درگیر است.
آموختهام که درمان، یک پروسه دو سویه است. من اگر خودم را نشناسم، نمیتوانم همراهی کنم. آموختم که انرژی عشق من، وقتی برای ساختن خودم به کار رود، تبدیل به یک ستون میشود، نه یک سد دفاعی که هر لحظه فرو میریزد. آن سایهای که زمانی بر زندگی ما سنگینی میکرد، کمکم در اثر تابش نور دانش و آگاهی، کوچک و کوچکتر شد.
امروز، من هنوز هم همسفرم؛ اما فرق دارد. دیگر وحشت نمیکنم، ایستادهام؛ اما نه برای کنترل کردن؛ بلکه برای حمایت کردن. دیگر نگران سقوط نیستم؛ چون میدانم که اگر دوباره زمین بخوریم هر دو بلدیم بلند میشویم. این سفر، سفرِ بازگشت به خویشتن است.
کنگره۶۰ به من یاد داد که قویترین قدرتی که میتوانم داشته باشم، قدرت انتخاب است؛ انتخاب برای زندگی کردن، انتخاب برای رها کردنِ رنجهای قدیمی و انتخاب برای در آغوش کشیدن آیندهای که خودمان ساختهایم. چه روزهایی بود! اولش سخت بود باور کنیم که میشود کنارش باشیم و بجنگیم؛ اما وقتی آقای مهندس و خانم آنی بزرگوار، این اجازه بزرگ را به ما دادند که در کنار مسافرمان قدم به قدم بیاییم، انگار یک پنجره بزرگ به روی زندگیمان باز شد. خوشحالم که میتوانم کمکی باشم، نه سدی بر سر راه.
کنار مسافرم راه رفتن، یعنی یاد گرفتن صبر، صبر و باز هم صبر. یعنی هر روز دوباره عاشق شدن، حتی وقتی اوضاع خوب نیست. این همسفری، یعنی درک عمیقتر عشق، یعنی فهمیدن اینکه آرامش من به آرامش او گره خورده است و آرامش او به آرامش من. ما با هم جنگیدیم برای یک زندگی سالم و یک «با هم بودنِ» واقعی.
این هفته، هفته تشکر است. تشکر از عشقی که ما را کنار هم نگه داشت و تشکر از فضایی که به ما اجازه داد با هم، از ته دره بیرون بیاییم و دوباره خورشید را ببینیم. ممنونم که به ما یاد دادند همسفر بودن، زیباترین و سختترین نقش زندگی است.
همسفر یعنی «مگر میشود من خوش باشم و تو نباشی؟» وقتی میگوییم همسفر، یعنی یک قرارداد، یک پیمان بستن برای جنگیدن؛ اما نه با دنیا، بلکه با آن چیزی که میخواست آرامش ما را بدزدد،خانم آنی بزرگوار و آقای مهندس واقعاً در حق ما لطف کردند که اجازه دادند ما در این نبرد کنار هم بایستیم.
این یک جنگ تنبهتن بود که در آن ما یاد گرفتهایم چطور بهجای تکیه بر بقیه، به تکیهگاه هم تبدیل شویم. حالا، وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم، تاریکیها فقط برای این بودند که درخشش همسفر بودنمان بیشتر دیده شود. ما دیگر دو نفر نیستیم؛ ما تبدیل شدهایم به «ما»، و این «ما» یعنی پایان سرگردانی.
سفرتان پر از نور باد، ای همسفران صبور. یادتان باشد بهترین هدیهای که میتوانید به مسافر بدهید، این است که بهترین نسخه خودتان باشید. همسفران عزیز این جشنتان مبارکتان.
نویسنده: مرزبان همسفر محبوبه
عکاس: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون اول)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر محدثه (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی ارگ کرمان
- تعداد بازدید از این مطلب :
62