English Version
This Site Is Available In English

همسفر مانند گل لطیف، مانند کوه محکم و مانند درخت استوار

همسفر مانند گل لطیف، مانند کوه محکم و مانند درخت استوار

ما مسافران کشتی‌ شکسته‌‌ایم که به ساحل رسیدیم، رقص وپایکوبی می‌کنیم، مردمان فکر می‌کنند که دیوانه‌ایم، می‌خندند، حق دارند؛ زیرا ندیدند طوفان‌هایی که ما دیدیم.

دختری شاداب و خندان با هزار رویا در سر، دست در دست جوانی رعنا عشق را آغاز کردند، زندگی آرام، نسیم بوی گل‌های عشق، محبت و همدلی را در فضای خانه‌ پراز مهرشان جاری می‌کرد و درکنار یکدیگر برای فرداهایشان رویا می‌ساختند.

ناگهان دیو وحشتناک اعتیاد آمد و جوان رعنا را از عروسش ربود، تاریکی‌ها و سختی‌ها آغاز شد، نوازش‌ها تبدیل به کبودی‌های زیر چشم شدند، آوازها تبدیل به فریاد و دعوا شد، تلاش‌های عروس قصه بی‌فایده بود عروس، نه! او دیگر مادر شده بود، مادری حساس، زود رنج با چشمان همیشه گریان، دائما به دنبال راه‌چاره بود که نیمی از وجودش را از چنگال دیو و تاریکی‌ها نجات دهد، کمک می‌خواست اما یاری‌رسانی نبود.

عزیزش را می‌دید که میان چنگال‌های تیز اعتیاد هر روز بیشتر از دیروز آب می‌شد، خمیده و عصبی می‌شد؛ دست به دامن همه‌ اعضای خانواده شده بود التماس‌ها برای نجات زندگی خود انتهایی نداشت؛ اما هر دری را که می‌زد با طعنه و کنایه و هزاران هزار دلشکستگی روبه‌رو می‌شد، سالها گذشت و در تنهایی، ناامیدی، ترس، اضطراب و دلتنگی بیشتری فرورفت و دریغ از یک مرهم، دریغ از یک دوست، دریغ از یک کلمه حرف دل.

فقط طعنه می‌زدند و آن‌هایی که طعنه می‌زدند چه می‌دانستند که شب را تا صبح چشم انتظاری یعنی چه؟ ترسیدن از کسی که تک تک سلول‌های قلبت صدایش می‌زنند یعنی چه؟ آن‌ها چه می‌دانستند که دیو اعتیاد پرده‌ بدبینی و نامهربانی را بر چشمان عزیزت کشیده است و او تو را غریبه‌تر از غریبه می‌بیند یعنی چه؟ شاید کسی در اطرافیان این را درک نکرده باشد که زندگی با مصرف کننده سرتا سر اضطراب و ترس است، ترس از دست دادن، ترس تنها ماندن، ترس قضاوت شدن و...

در میان آن همه دلتنگی و هیاهو و در اعماق تاریکی‌ها زمانی که دلتنگی و تنهایی امانش را بریده بود ناگهان اشک از چشمانش جاری شد و با همه وجود خدای خود را صدا زد، انگار با فریاد بی‌صدایش درهای رحمت الهی به رویش باز شد و فرمان از سمت قدرت مطلق صادر گردید، إذن ورود به کنگره۶۰؛ حرکت آغاز شد چراغ راه آمد و مسیر درست را به جوان دربند اعتیاد نشان داد، ۱۱ماه به او یاری رسانید و دستش را گرفت و جوان را از دل تاریکی‌ها بیرون کشید و به او آموخت که چگونه دیو سیاه اعتیاد را شکست دهد و انگار معجزه اتفاق افتاده بود.

این منم همسفری که بعد از گذشتن از پستی‌ها و بلندی‌ها ناگهان خود را در بهشتی به نام طالقانی یافت و بزرگ مردی را دید که هزاران هزار دردمند زیر بیرقش زندگی‌ها ساختند؛ مهندس حسین دژاکام، بزرگ‌ مردی که به من لقب همسفر بخشید که بدانم ارزشمند هستم و این‌همه سختی کشیدن‌ها بیهوده نبوده است و مرد قصه‌ ما گلی زیبا به جوان رهاشده از بند، هدیه داد ناگهان نسیمی زیبا و بوی خوش گل‌های عشق و محبت فضای بهشت را پرکرد، محبت دوباره آغاز شد و زندگی آنها شیرین‌تر از قبل ادامه یافت.

این منم همسفری که با همه پستی و بلندی‌های زندگی ساختم، با همه دلتنگی‌هایم کنار آمدم، با همه ترس‌هایم روبه‌رو شدم و امروز که این دلنوشته را می‌نویسم با افتخار می‌گویم این منم عضو جمعیت احیای انسانی کنگره ۶۰، این منم در اوج تخریب مسافرم باز هم دوستش داشتم، این منم پابه‌پای مسافرم ۱۱ماه و ۳روز سفر کردم، این منم استوار مانند درخت، محکم مانندکوه، لطیف مانند گل، مهربان مانند مادر و همسفر مانند همه همسفران مسیر عشق.

نویسنده: مرزبان همسفر لیلا
رابط‌خبری: راهنمای تازه‌واردین همسفر معصومه
تنظیم و ارسال: همسفر منصوره رهجوی راهنما همسفر سکینه (لژیون پنجم)نگهبان سایت
همسفران نمایندگی حافظ

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .