چشمه که از کوه شتابان بشد
تا که شود رود نمایان بشد
گفت خدایا که کنم شکر تو
در دل من هست فقط ذکر تو
جمله جهان بسته به تدبیر توست
تا که به دریا برسم لطف توست
دست مرا گیر که در مانده ام
گر که به دریا برسم زنده ام
چون که خداوند صدایش شنید
در دل او لطف و صفایش بدید
رودی در آن ناحیه در راه بود
سینه چو خورشید و رخش ماه بود
باد غم چشمه به گوشش رساند
دست خدا جانب آن چشمه راند
چشمه بگو اینکه چهها می کنی ؟
دست طلب سوی خدا می کنی
چشمه بگفتا که نجاتم بده
راهی به دریا تو نشانم بده
رود بگفتا که شوم راهنما
دست مرا گیر منم آشنا
پس بنگر خوب کجا می روم
پای بنه من که کجا می روم
مقصد ما جانب دریا بود
راهی اگر هست ز صحرا بود
چشمه چو بر رود خروشان نشست
رخت عزیمت ز بیابان ببست
از پس آن دست که با رود داد
تازه شروع شد غم و طوفان و باد
راه بسی سخت و بیابان و خاک
تا برسد چشمه به دریای پاک
گشت پشیمان که چرا آمدم
با چه امیدی به کجا آمدم
گر چه در آن خاک تنم داغ بود
لیک دلم زین همه غم طاق بود
در عوض چشمه که بی تاب بود
رود ولی همسفری ناب بود
رود چو این ناله و افغان بدید
گفت که ایچشمه مشو ناامید
رنج اگر هم که فروان شود
همت ما نیز دو چندان شود
خـــار مغیلان کـه به راه تو شد
در دل تو نور خدا زنده شد
بت گر اگر تیشه نیارد به دست
پیکر بت را نتوان نقش بست
با حرکت راه نمایان شود
درد و غم و رنج تو پایان شود
عــــاقبــت از آن هــمـه بالا و پست
داد صـــبــــا مــــژده که آمد به دست
از پــــسِ آن سنــــگ و بیابــان و خـاک
رُخ بِـنــــمود صــــورتِ دریــــای پـاک
آری چو آن چشمه گذر کرده ای
همره آن رود سفر کرده ای
علم تو گر نیز دو چندان شود
سختی تو نیز چو آسان شود
عاقبت آن چشمه جوشان تویی
چشمه و آن رود خروشان تویی
سراینده: مسافر علیاکبر
- تعداد بازدید از این مطلب :
362