حال و هوای رهایی ما گفتنی است. من که با دنیایی مملو از غم، ناراحتی، کینه، نفرت، ناامیدی، خشم و تاریکی وارد کنگره شدم، هیچ امیدی به رهایی نداشتم. ته دلم سعی میکردم به خودم امید بدهم؛ اما چهرهام خشن و بیقرار بود. گاه با خود میاندیشیدم اگر بسیار گریه کنم، شاید دل خداوند به حالم بسوزد و زودتر مسافرم رها شود. آگاهی و علم نداشتم؛ آماده بودم هر کاری انجام دهم تا فقط مسافرم زودتر آزاد گردد.
وقتی وارد شعبه شدم، مرزبان مرا نزد خانمی فرستاد. آنقدر مضطرب بودم که دست و پایم را گم کردم. مدام میپرسیدم: «چقدر طول میکشد تا ترک کند؟» و ایشان فرمودند: «باید صبوری کنی.» گفتم: «چشم» در ذهنم گمان میکردم دو، سه ماه بیشتر طول نمیکشد؛ اما نمیدانستم باید مدت زمان طولانیتری در این مکان بمانم، آموزش ببینم، شاهد باشم تا ۴۰ سیدی کامل شود، مسافرم درست سفر کند و ما با رعایت قوانین کنگره بتوانیم به رهایی و حال خوش برسیم.
روزها و ماهها گذشت. یکییکی رهایی دوستان را دیدم و با قوانین کنگره آشناتر شدم. گاهی گریه میکردم و میگفتم: «خدایا، آیا روزی میرسد که ما هم رها شویم؟ روزی که مسافر من هم سالم گردد و زندگیمان شبیه روزهای خوب دیگران شود؟» همواره پس از آنکه مسافرم آغاز به سفر کردن درست کرد، انتظار رهایی را میکشیدم، میگفتم: «چیزی نمانده تا رها شویم.» در غیابش گریه میکردم، گویی میخواستم با اشکهایم خداوند را شرمنده کنم تا دلش بسوزد و افکار مسافرم را دگرگون سازد؛ زیرا باور داشتم تنها خدا میتواند افکارش را تغییر دهد.
در روزهایی که باید به کلاس میآمدم، همیشه پیش از مسافرم آماده میشدم. آن روزها، خانه ما مأمنی امن و آرام بود. تمام مشکلات را با جان و دل میخریدم تا حال مسافرم خراب نشود و بتواند راحت به کنگره بیاید. بیاغراق میگویم اگر اشکهایم خریدنی بود، سرمایهای عظیم به دست میآوردم. با وجود دشواریهای فراوان، همت و تلاش مسافرم، آموزشهای کنگره و همراهی راهنمایان دلسوزمان سبب شد مسافرم در مسیر درست قرار گیرد و به حال خوش برسد. زمانی که تنها یک ماه تا رهایی باقی مانده بود، اضطراب و شوقی عجیب سراپایم را فرا گرفته بود. طعم شیرین رهایی را حس میکردم؛ آن روز را مدتها بود که با تمام وجود میخواستم. باور کنید همه این جملات را با اشک چشمم مینویسم.
من که با یک دقیقه ایستادن خسته میشدم، در روزهای آخر همیشه آماده بودم و لحظهشماری میکردم. تمام کارهایم به لطف و برکت کنگره به خوبی پیش میرفت. احساس میکردم زمین و آسمان دلشان به حال من سوخته است و همه چیز با من همراهی میکند؛ چون اذن واقعی مسافرم رسیده بود و نیروهای الهی برای یاری ما آمده بودند.
سفر بسیار دشواری داشتیم، گاه نیروهای منفی از هر سو بر ما هجوم میآوردند؛ اما با آموزشهای راهنمایم با صبر، حوصله و گذشت، توانستیم از کنار آنها بگذریم و از تاریکی عبور کنیم. روزهای پایانی را به شمارش لحظهها میگذراندم. هنگام حرکت، وسایل را جمع کردم؛ حدود ۳۰ دفتر سنگین با دیگر وسایلمان بود؛ اما همه را خودم برداشتم و به مسافرم گفتم: «شما فقط بیا، میترسم جا بمانیم.»
چه شیرین بود طعم آن سختیها و چه دلانگیز بود وقتی که سوار قطار شدیم! نخستین سفرمان در طول سی سال زندگی بود که بدون دعوا رفتیم و بازگشتیم. مسیر طولانی رفتوبرگشت به اندازه یک دقیقه راه رفتن برایم خستهکننده نبود. احساس میکردم روی پنبه راه میروم، برکات یکی پس از دیگری به سمتم میآمدند و حالم را بهتر میکردند. هیچ کاری برایم دشوار نبود؛ خود را قدرتمندترین انسان دنیا احساس میکردم.
زمانی که دفترهایم را بازدید میکردند، چشمانم از شوق روشن و پرنور شده بود؛ بدنم از هیجان گرم بود. سراپای وجودم را اشتیاق آزادی فرا گرفته بود. حس میکردم سالیان سال در زندان بودهام و اکنون آزاد شدهام. راه رفتن معنای خود را از دست داده بود؛ زیرا میل پرواز در وجودم شعلهور شده بود؛ چرا که دیگر اسیر مواد نبودیم، از قید نیروهای اهریمنی رها شده و از قهر به مهر، از تاریکی به روشنایی رسیده بودیم.
وقتی به خانه بازگشتم، از تمام کسانی که در منزل مانده بودند، سرحالتر بودم. کوچکترین خستگی از مسیر طولانی در خود حس نمیکردم و قلبم سرشار از آرامش و سپاس بود. این حال خوش را تقدیم میکنم به تمامی عزیزانی که در مسیر رهایی گام برمیدارند، به همه سفر اولیهای سراسر کنگره۶۰ که امیدوارم روزی شیرینی رهایی را بچشند و به حال خوش حقیقی برسند.
تمام آنچه را با شما عزیزان در میان گذاشتم، حاصل زحمات و دلسوزی راهنمایم یا بهتر است بگویم مادر صبورم، همسفر راضیه است که با مهربانی و شکیبایی مرا تحمل کردند، همانند فرشتهای در کنارم بودند، مرهمی بر زخمهایم نهادند و به سوی موفقیت همراهم کردند؛ همچنین از راهنمای پیشین خود، همسفر فاطمه شریفی که برایم بسیار زحمت کشیدند و با عشق همراهیم کردند، سپاسگزارم. دستان هر دو راهنمایم را به رسم ادب میبوسم و خود را مدیون آنان میدانم که با آموزشها و راهنماییهایشان راه درست سفر کردن را به من آموختند.
انشاءالله خیر و برکت خدمتشان در سراسر زندگیشان جاری و ساری باشد. با تمام وجود از ایشان سپاس و قدردانی میکنم و امید دارم اگر بنده کوتاهی کرده یا موجب رنجشی شدهام، مرا ببخشند؛ چرا که حال خوش امروز خود را مدیون آن دو عزیز میدانم. به امید موفقیت همه عزیزان، بهویژه سفر اولیهای گرامی.
نویسنده: همسفر فریده رهجوی راهنما همسفر راضیه (لژیون هفتم)
رابط خبری: همسفر مریم رهجوی راهنما همسفر راضیه (لژیون هفتم)
ویرایش: همسفر آیسودا دبیر سایت
ارسال: همسفر رخساره نگهبان سایت
همسفران نمایندگی تختجمشید شیراز
- تعداد بازدید از این مطلب :
100