English Version
This Site Is Available In English

«از تاریکی‌های بی‌پایان تا روشنایی کنگره که نباید فراموش شود»

«از تاریکی‌های بی‌پایان تا روشنایی کنگره   که نباید فراموش شود»

جلسه دوم از دوره سی و دوم کارگاه‌های آموزش عمومی کنگره ۶۰، نمایندگی دانیال اهواز، به استادی مسافر پهلوان صفا، به نگهبانی مسافر مصطفی و دبیری مسافر علی با دستور جلسه «هفته بنیان» در روز پنجشنبه مورخ ۱۴۰۴/۰۹/۲۰ ساعت ۱۷ آغاز به کار نمود.

خلاصه سخنان استاد

 مجدداً سلام دوستان، صفا هستم یک مسافر.از ایجنت محترم، آقا امین، کمال تشکر را دارم، زیرا واقعاً لطف بزرگی بود که در این روز بخصوص من را لایق دانستند تا در این جایگاه بنشینم. از ایشان صمیمانه سپاسگزارم. هفته بنیان را به آقای مهندس دژاکام، خانواده محترم ایشان و عزیزانی که در این مسیر همراه‌شان بودند تبریک می‌گویم.این عزیزان شرایطی را فراهم کردند تا منِ صفا، در کمال آرامش و بدون اینکه آب در دلم تکان بخورد، مسیر هدایت از تاریکی به سمت روشنایی را طی کنم؛ مسیری که تماماً مدیون آموزش‌های ناب آقای مهندس هستم. آموزش‌هایی که انسان‌هایی را می‌سازد و مربیانی را پرورش می‌دهد که واقعاً معجزه می‌کنند؛ مربیانی که نجات می‌دهند. منی که در تاریکی هیچ راهی نداشتم و هیچ امیدی به زندگی نبود، توسط همین مربیان هدایت شدم.»«صحبت‌های آقای مهندس در روز بنیان بسیار کامل و جامع بود. وقتی گوش می‌دادم با خود فکر می‌کردم چرا هر سال چنین روزی را گرامی می‌داریم و قدردانی می‌کنیم؟ یکی از دلایلی که آقای مهندس اشاره کردند این بود که مسیر طی‌شده، سختی‌ها و مشکلات، یادآوری شود؛ تا بدانیم این جایگاه به آسانی به دست نیامده است.جنبه دیگر این یادآوری، مسئله فراموشی است؛ همان مشکلی که من همیشه داشته‌ام. من خیلی زود فراموش می‌کنم شرایط سختی را که پشت سر گذاشته‌ام. به محض اینکه مشکلاتم برطرف می‌شود، یادم می‌رود چه شرایطی داشتم، چه کسی بودم و چه تاریکی‌هایی را تجربه کرده بودم. وقتی فراموش می‌کنم چه اتفاقی می‌افتد؟ برمی‌گردم سر خانه اول؛ یعنی نقض فرمان.»«نقض فرمان

یعنی چه؟ یعنی قوانین را فراموش می‌کنم. وقتی آن قوانین رعایت نشود، انسان دوباره به همان تاریکی‌ها بازمی‌گردد. این مشکل از روز ازل با انسان بوده؛ در بهترین شرایط و نعمت‌ها، وقتی فراموش می‌کند چه جایگاهی داشته، خطا می‌کند و دوباره سقوط می‌کند.»«برای من، یاد کردن از این روز یعنی یادآوری لطف بزرگی که در حقم شد. منی که سرگذشتی وحشتناک داشتم؛ نه خودم زندگی داشتم، نه خانواده‌ام. همه‌مان در عذاب بودیم. سال‌ها تلاش کردیم، ده سال، بیست سال… اما به نتیجه نرسیدیم. اما آقای مهندس بستری ساخت و مسیری خلق کرد تا من با این شرایط به رهایی برسم. بنابراین باید هر سال این روز را یادآوری کنم که صفا! یک اتفاق بزرگ برایت افتاده و توانستی نجات پیدا کنی.»«خیلی سخت بود… اهواز و خوزستان اصلاً کنگره را نمی‌شناختند. من هم ناامید از همه روش‌هایی که رفته بودم. همسفرم – که مادرم باشد – بیست سال تلاش کرده بود من ترک کنم و موفق نشده بود. هر روشی می‌آمد، حتی روش‌هایی که هنوز وارد ایران نشده بود، او somehow پیدا می‌کرد و من را می‌برد. برای اینکه آن ناامیدی را در چهره‌اش نبینم، هر کاری می‌گفتم انجام می‌دهم.»«وقتی شماره تلفن آقای بیات را به من داد، طبق معمول تماس گرفتم و رفتم آبادان. ایشان تنها در پارک نشسته بودند. وقتی از دور نگاهش کردم، محبتش به دل من نشست. صرفاً به خاطر همین محبت نشستم که پنج دقیقه، ده دقیقه گوش بدهم و برگردم، چون دیگر امیدی به هیچ روشی نداشتم. یکی از بدترین روش‌ها، شوک درمانی بود که نیمی از حافظه‌ام را پاک کرده بود… از آن بدتر وجود نداشت. اما در مقابل ایشان نشستم و با همان لحن شیرین و محبتش من را جذب کرد.»«آن زمان دارو که مثل امروز کارخانه‌ای نبود. شربت تریاک را باید با فرمولی که آقای بیات می‌داد تهیه می‌کردیم. مادرم آن شربت را درست کرد، آن‌قدر دوزش بالا بود که من کل مسیر اهواز تا آبادان پشت فرمان در حالت چرت بودم… این‌ها را می‌گویم تا بدانید چه سختی‌هایی وجود داشت.»«هدف آقای بیات این بود که در آبادان شعبه ایجاد شود. اما با پیگیری‌ها این مکان فعلی پیدا شد. اول قبول نمی‌کردند، اما با اصرار همسفرم و تماس‌های ایشان با آقای مهندس، اجازه داده شد. اینجا جایی بود که شاید پانزده نفر هم نمی‌توانستند کنار هم بنشینند. اما وقتی اولین بار وارد شدم، احساس می‌کردم روی ابرها هستم…»«می‌خواهم یادی کنم از عزیزانی که آن زمان تلاش کردند و بعضی از آنها اکنون در بین ما نیستند؛ آقا بهروز، خانم فریبا، خانم جمیله، آقا شهرام، آقا شارود، آقا

علی حسین‌زاده… هر کدام از اینها بعدها چند شعبه ایجاد کردند. اینها همه از دل همان سقف کوچک بیرون آمدند.»«اما من… وقتی چند ماه از سفرم گذشت و حالم خوب شد، به جای اینکه بمانم و به دیگران کمک کنم، نداشتم فهم و شعور و معرفت لازم را. رفتم دنبال سبزه و جذابیت‌های دنیا. ده سال چرخیدم و به بدترین شکل خوردم زمین؛ طوری که صدای شکستن استخوان‌هایم هنوز هر شب در خواب می‌آید…»در حالی که آن مرد بزرگ – آقای مهندس – می‌توانست دنبال زندگی خودش برود، اما نرفت. با وجود فشارهای حکومتی، دولتی، مافیای پزشکی که اجازه نمی‌دهد چنین روشی وجود داشته باشد… او ایستاد. کاری غیرممکن انجام داد. این فرد، با اینکه خودشان می‌گویند نخواهید از من تشکر کنید، اما هزاران بار قدردانی لازم دارد.»«در سفر اول می‌گفتم این‌ها چقدر برای هم نوشابه باز می‌کنند، چه دکانی دارند… اما وقتی خودم وارد شدم، دیدم هیچ کاری از آنچه آن عزیزان انجام داده‌اند به گرد پایش نمی‌رسد. سفر اولی‌ها بدانند این سقفی که زیرش نشسته‌اید، این صندلی‌ها، این دارو… همه با هزاران رنج فراهم شده. قدر بدانید، صبر کنید، از این سد بگذرید، تمام آن حال خوبی که من به واسطه‌اش تجربه کردم، شما هم تجربه خواهید کرد.»در پایان تشکر می‌کنم از آقای مهندس، از همسفرم که نقش بسیار پررنگی داشت، از مربی‌ام آقا شهرام که بسیار مدیونش هستم. خدمت یعنی محبت؛ و اگر صفا محبت را بفهمد، زندگی برایش گلستان می‌شود.

سایت نمایندگی دانیال اهواز

عکس و تایپ: مسافر امید.

ارسال خبر: مسافر محسن

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .