پنجمین جلسه از دوره هجدهم سری کارگاههای عمومی کنگره ۶۰ نمایندگی بنیان مشهد به نگهبانی مسافر رضا، استادی راهنمای محترم مسافر حجت و دبیری مسافر محسن با دستور جلسه «بنیان کنگره ۶۰» پنجشنبه ۲۰ آذرماه ۱۴۰۴ ساعت ۱۷:۰۰ آغاز شد.
خلاصه سخنان استاد:
سلام دوستان حجت هستم یک مسافر؛ از همه شما تشکر میکنم که این فرصت را در اختیار من قرار دادید تا در این جایگاه خدمت کنم. ابتدا این روز مبارک را به همسفران گرامی تبریک میگویم. هر روز، روز شماست؛ شما حقِ زیادی بر گردن مسافرها دارید و در کنگره جایگاه بسیار بالایی دارید. امیدوارم همچنان پرقدرت ادامه بدهید و فضای اینجا را در امنیت نگه دارید. ۲۸ سال پیش یک ساختار علمی و عملی آغاز شد؛ سالها درگیر اعتیاد بودیم و اکنون که با انفجار اطلاعات در فضای مجازی روبهرو هستیم، این فضا میتواند ما را از اختلال فکری نجات دهد. چقدر دیدگاههای مختلف هست تا به حقیقت پی ببرند؛ همهٔ انسانها در ذات خودشان دنبال حقیقت هستند، هر کدام در مسیر خود. آقای مهندس بنیانی به وجود آوردند که در تفکر، فهم و شناخت شروع میشود. مراحلِ مختلفی وجود دارد که بتواند ما را به آن قدرت اصلی که محبت و عشق است برساند. ما باید از مسیرهای مختلف و پیچوخمهای فراوان عبور کنیم. اینکه ما درک کنیم و به شناخت برسیم بسیار مهم است. ما خیلی مواقع خودمان مشکل داریم، اما نمیدانیم از کجا این مشکلات به ما میرسد. چقدر خوب است سیستمی باشد که برای تو روشن کند مکانیزم چیست، چه مشکلاتی با چه روشهای فکری و عملی به وجود میآید و چگونه باید جلوی آن را گرفت. یعنی در کل بخواهم بگویم: کار خوب، حالِ خوب؛ کار بد، حالِ بد. جناب مهندس در آستانهٔ چهاردهمین سال شکلگیری کنگره ۶۰ گفته بودند که «چه خوب است، چه بد». تهِ داستان همین است. این استمرار دارد؛ این بنیان و این شیوهٔ فکری در حال گسترش است و رهجوهایی را تعلیم میدهد که زمانی مصرفکننده بودند. همین دوستان تازهواردِ سفرِ اول که فکر میکنند فقط آمدهاند مواد را کنار بگذارند؛ چون مشکل اصلیشان مواد است، بعدها متوجه میشوند مواد بخش کوچکی از مشکلاتشان بوده است. کنگره ۶۰ کاری فراتر از این انجام میدهد؛ سیستم کنگره بر مبنای تولید «استاد» است. یعنی هر کدام از ما باید تبدیل به یک استاد شویم؛ با بینش و نگرشی که بتوانیم خودمان را درست کنیم و آباد کنیم، و با آبادیِ خود، اطرافمان هم آباد شود. اولین نمودِ این آبادی، خانواده است؛ اگر در خانواده آن آبادی به وجود نیاید، جای کار میلنگد. کنگره روی خانواده خیلی تکیه دارد تا تبدیلشان کند به یک واحدِ مهربان و منسجم که بتوانند اهدافشان را دنبال کنند. اگر غیر از این باشد، در آینده دچار مشکل میشوند و به قهقرا میروند.

خوشبختی صرفاً به معنی در آرامش بودن نیست؛ چون اگر چالش و مسئلهای نباشد، ما نمیتوانیم رشد کنیم. مشهد هم همینطور شروع شد؛ در کوهسنگی، در آلاچیق، در سرماهای شدید با پتو و سیمِ برق یک کرسی درست میکردیم و دورِ آن مینشستیم و دربارهٔ وادیها صحبت میکردیم. در آن سرما کسی جز ما در حوالی آنجا حضور نداشت. تا زمانی که آقای اختری آمد و یک سروشکل به ما داد. ناگفته نماند که من سال ۸۵ به کنگرهٔ تهران رفتم؛ یک سال آنجا سفر کردم، واقعاً سفر کردم؛ پله من ۰/۳ واقعی بود؛ اما بعد آمدم مشهد؛ چون نه جهانبینی به آن مرحله رسیده بود و نه جلسات آنجا پایدار بودند. مانند ورزشی است که تا یک رکورد میرود؛ ولی ناگهان رها میشود و افت میکند. من هم همینطور شدم. بعد از چند وقت با استادم هماهنگ کردم که دوباره شروع کنم؛ چون حالم خیلی بد بود. من شروع کردم یک سفرِ واقعی را؛ سفری درمانی؛ و نتیجهاش خیلی خوب شد؛ چون اکثریت مسافران، سفر اولی بودند و همین باعث شد پیوندی بسیار قدرتمند شکل بگیرد؛ از ۷ روز ما گاهی ۸ روز در کنگره بودیم. ما داخل یک بنگاه ساعت ۱۴ الی ۱۶ جلسه برگزار میکردیم؛ آنها محل کارشان را تعطیل میکردند و ما جلسه را برگزار میکردیم. بعضی مواقع این معاملات طول میکشید و ما بیرون منتظر میماندیم تا وارد بنگاه شویم. یک چمنگاه روبهروی بنگاه بود؛ ما میرفتیم آنجا مینشستیم تا زمان بگذرد و بتوانیم وارد شویم. بعضیها با حسرت نگاه میکردند و میگفتند «این چه کاری است که در زمستان داریم انجام میدهیم؟» من نمیدانم این انرژی از کجا میآمد؛ تکتک بچهها مثل یک تن واحد شده بودند؛ باوری در ناباوری بود. مراحل طوری بود که با دو ماشین راه میافتادیم؛ هشت نفر در ماشین از مشهد تا تهران با موسیقی و همه سیگار، اما اینقدر انرژی داشتیم که حد و حصر نداشت. درک میکردیم که داریم به چه چیزی میرسیم. استاد امین آمد مشهد؛ هر کدام از ما ۲۵۰ سؤال داشتیم و وقتی سؤالپیچ میکردیم، ایشان لذت میبردند؛ چون نصف جواب در سؤال است. یعنی شما اگر آن مرحله را طی کرده باشی، کسی که کار میکند و مطالعه میکند همیشه سؤال دارد؛ کسی که سؤال ندارد، جای کارش خراب است. کسانی که خیلی به من کمک کردند، رهجوها بودند؛ هر ۴۰ نفر یک مربی. وقتی تعداد رهجوها را حساب میکردم ۴۵ نفر در ظاهر و ۱۰ نفر هم در پنهان من نمیدانم اینها چطور میشنیدند و چطور متوجه حرفها میشدند؛ اما آن عشق و علاقه باعث میشد کار را جدی بگیرند. یادم هست اگر قرار بود ساعت ۱۴ باشیم، ۱۲:۳۰ از خانه راه میافتادیم؛ یک ساعت زودتر میآمدیم. اینها بنیانِ مشهد شدند. من میگویم هر کدام از ما میتوانیم یک بنیان برای خانوادهمان باشیم.
فقط باید مطلبی را که الان یاد میگیریم، جدی بگیریم؛ راهنما وقت میگذارد، من باید روی آن تمرکز کنم، واقعاً تفکر کنم، بحث کنم، نقطهنظرات را رد و بدل کنیم و از نظر اطلاعات قوی شویم. با ریاضت کشیدن به تزکیه میرسیم. حریفِ ما هم خیلی قدرتمند است: مواد مخدر. خیلی ممنون که به حرفهایم گوش کردید.
مرزبان خبری: مسافر وحید
تصویربردار: مسافر محسن
نگارش: مسافر نوید لژیون ۵
ویرایش و ارسال: مسافر نوید نگهبان سایت
- تعداد بازدید از این مطلب :
86