تا شدی میزانِ من، موزون شده اندیشهام
حاصلِ عشق و تلاش و کسب و کار و پیشهام
ناخدای کَشتیِ طوفان زده در نیمه شب
چون عقابی ناجی از تیغِ شُغاد و تیشهام
بیشه قلبم به تاراج خزان دل بسته بود
بی رمق اندر عذاب، هم آرزو و ریشهام
قلب چون بذر سیاهی در دل تاریکِ خاک
ذره ذره آب شد، عشق از وجود و ریشهام
خواسته بر باد و درهای جهنم جمله باز
کوهِ سنگی بود شهرم، پر ز خار و شیشه ام
چون به کوه غم رسیدم، یکّه و تنها شدم...
پای خسته، چشم گریان، نامیدی بیشه ام
قلب، لبریز از سرشک و عقل در دستِ شریک
این شیاطین در نهادم، گرگ و من چون میشهام
مطلع الفجر از وجودت تا که بر عالَم دمید
آتشی بر پا شد و سوزاند کهنه کیشهام
چون محبت سوی خلقت چشم بینایم گشود
بد نبودند آدمان، بَل نابَلَد، در گیشه ام
تا شعاعِ نورِ یزدان پر گشودم سوی تو
دستِ من خالی ز نفرت، عشق تو اندیشهام
من شدم فرهاد و تو شیرین و مانع بیستون
عشق و علم اندر کَفَم، چون تار و پود و تیشه ام
مرحبا بر تو که از آبِ سیاهِ پر لجن
پرورانیدی گُلِ مردابِ زیبا ریشهام
این غریقِ مُرده ی بیجان و بیاحساس را
زنده کردی تو، به آن آبِ حیاتِ خویشهام
ای حسین، ای عطرِ خوش بویِ خدا روی زمین،
با نفسهای تو، خُرَّم شد سرا و بیشهام
ساکنینِ آسمان هِل هِل کنان اندر سماع،
جانشین پیمان به سر برده به جان، همّیشهام
جان به قربان تو ای الگوی عشق و معرفت
تو شدی روی زمین، سلطانِ قلبِ شیشهام
سایهات بادا مدام و دانشت بادا فزون،
کُنهِ دانشمندِ دوران، کی رسد اندیشهام؟!
بس مبارک این تولد، بس مبارک این یقین
خندههایت، خندههایت، شادی همّیشهام
سراینده: همسفر الهه
- تعداد بازدید از این مطلب :
301