ما پنج نفر، راهنما مسافر میلاد، مسافر شهروز، مسافر علی، مسافر سینا، مسافر سعید.
هرکداممان از جایی آمدهایم که چیزی از ما کم کرده بود؛ یک جاهایی از راه را با زانو رفتیم، یک جاهایی چشمهایمان تار بود، یک جاهایی صدایمان درنمیآمد و راستش را بخواهید، تا همین چند وقت پیش، هنوز بعضیهایمان باور نداشتیم آدم میتواند از آن همه تاریکی سالم خارج شود.
ما پنج نفر از پنج دنیای جدا، اما با یه درد مشترک، درد ورود به تاریکیها، آن هم از دروازه اعتیاد، بعضیهایمان داد زدیم، بعضیهایمان سکوت کردیم و بعضیهایمان لج کردیم، اما تهش، هیچکس صدای هیچکس نبود؛ تا وقتی این راه جلو پایمان باز شد.
شهروز گفت: «من خیلی چیزها را دیر فهمیدم، دیر، اما وقتی فهمیدم، دیدم یک عمر در تاریکی راه میرفتم، بدون اینکه حتی چراغ دستم باشد.»
سینا آتیش زیر خاکستر بود؛ کسی نمیفهمید چقدر درد دارد، چقدر خشم زیر پوستش پنهان شده. اما همین آتش بود که وقتی راه را دید، بجای خاموش شدن، آرام گرفت.
علی سکوتش از هزار فریاد سنگینتراست؛ او از آن مدل آدم هایی است که سایهها، در مقابلش به عقب میروند، چون از تاریکی نمیترسد، تجربهاش سیاه است، ولی همان سیاهی پشتش ایستاده، نه در مقابلش.
سعید از آن آدمهایی است که صدایش از حرفهایش بلندتر است، درد در جیبش داشت، بدون سروصدا، اما وقتی وارد این راه شد، یک چیزی در چشمهایش عوض شد؛ یک روشنایی کوچیک، همان که آدم به خاطرش ادامه میدهد.
و راهنما میلاد، میلاد از آن نگاهها دارد که انسان در آستانه سقوط را سر جایش نگه میدارد؛ نه با حرف، نه با نصیحت، با یه حضور بیصدا، که انگار خداوند یه لحظه دستش را پشتت گذاشته و میگوید: «صبر کن، هنوز برا افتادن زود است.»
ما اینها را نگفتیم که شلوغ کنیم، که ژست بگیریم، که قشنگ کنیم، نه. ما این را نوشتیم چون حقیقت این است: آدم وقتی به عقب برمیگردد، میفهمد چقدر نزدیک بود تیکهتیکه بشه؛ و آن جاست که میفهمی یک انسان، فقط یه انسان، چطور توانست برای هزاران آدم، برای ما پنج نفر، برای تکتکمان، راه بسازد؛ راهی که نه از سنگ است، نه از حرف، بلکه از «فهم» ساخته شده است.
هفته بنیان برای ما یک جشن نیست؛ یه بغض است، یه یادآوری است، یه زخم قدیمی است که حالا دیگر نمیسوزد، ولی یادش با ما باقی مانده.
ما این متن را با دلهایی مینویسیم که هنوز جای بعضی ضربهها رویشان است، اما دیگر نمیترسند؛ چون فهمیدیم اگر آدم درست ببیند، اگر درست بفهمد، اگر درست حرکت کند، میشود.
همه اینها را مینویسیم تا بگوئیم: ما پنج نفر، با همه تاریکیها، با همه زخمها، قدردان کسی هستیم که این مسیر را ساخت و به ما یاد داد آدم میتواند از نو ساخته شود، نه مثل قبل، سنگینتر، عمیقتر، انسانتر.
دلنوشتهها
مسافر شهروز:
تو از آن آدمهایی هستی که حتی وقتی زمین خوردی، نگاهت هنوز سمت آسمان بود. در دل تاریکی فهمیدی نور را باید از درون خودت پیدا کنی، نه از بیرون. از بین خاکستر بلند شدی؛ نه با ادعا، با درد، با صداقت، با فهم. زخمها برایت دشمن نبودند، راهنما بودند و امروز، نور آرامی کنار قدمهایت هست؛ نه پر سر و صدا، نه برای دیده شدن، نورِ کسی که دارد از نو زندگی میکند.
شهروز… تو ادامه میدهی؛ محکمتر، آگاهتر و آدمانهتر و خدا شاهد است دعاهای شبهای بیصدایت، یکییکی دارد جواب میگیرد.
مسافر علی:
سلام مهندس عزیز این روزها که هفتهی بنیان فرا رسیده، دلهایمان پُر از حسِ قدرشناسی و عشق است. یاد آن روزهایی میافتم که از دلِ تاریکی، شما چراغی روشن کردید و راهی تازه برای هزاران دلِ خسته گشودید. شما فقط بنیانگذارِ کنگره60 نیستید؛ بلکه انسانی هستید که با عشق و ایمانِ بیپایان، به من آموختید چگونه دوباره زندگی کنم، چگونه از درونِ خراب، به بنایی استوار برسم. امروز به واسطهی تلاشهای شما، آرامش را مزهمزه میکنم و امید را نفس میکشم. سپاس، استاد عزیز، برای عشق، صبوری و ایمانتان.
مسافر سینا:
سلام به آقای مهندس عزیز و دوستداشتنی. ممنونم که با بنیانگذاری کنگره60 انسانهای زیادی را از دام اعتیاد نجات دادید و من هم سعادت دارم از لطف شما بهرهمند شوم. به امید رهایی از اعتیاد، سیگار، قرصهای اعصاب و اضافهوزن… با لطف خدا و راهنمایی شما. زبانم قاصر است از توصیف بزرگی و مهربانی شما.
مسافر سعید:
هفته بنیان را به آقای مهندس، خانواده محترمشان و تمام اعضای کنگره6۰ تبریک میگویم. آقای مهندس انسانی بزرگ با قلبی سرشار از عشقاند؛ نجاتبخش زندگیهایی که از تاریکی به روشنایی رسیدند. من زندگیام را مدیون ایشان هستم، برای مسیری که ساختند و راهی که یاد دادند.
ویرایش و بارگزاری خبر: مسافرهادی لژیون نهم
مرزبان خبری: مسافر احمد
آذر ماه ۱۴۰۴ شعبه صالحی (تهرانپارس)
- تعداد بازدید از این مطلب :
97