دلنوشته همسفران لژیون پنجم:
همسفر فاطمه:
عشق تنها و بزرگترین سرمایهای است که هرچه بیشتر ببخشی، گستردهتر و ژرفتر میشود. آقای مهندس انسانی بزرگ با قلبی سرشار از عشق و مهر هستند. انسانی که نجاتبخش زندگیها شدند، زندگیهایی که از تاریکی به روشنایی گام نهادند. ایشان چراغ راه انسانهای دردمند هستند. زندگیام را مدیون آقای مهندس میدانم. کسیکه این مسیر زیبا را هموار کردند تا درست زیستن را بیاموزم. روزگاری در ظلمت و تاریکی و در چنبره افکار منفی اسیر بودم؛ اما ایشان از من انسانی ساختند که امروز به خود میبالم و از زندگی لذت میبرم؛ اگر کنگره۶۰ و آموزشهایش نبود، اکنون من کجا بودم؟ بهراستی واژه «بنیان» شایسته فردی است که استوار و قدرتمند است. با عشق و دلسوزی، درد و رنج مردمان را التیام میبخشد و برای سلامت و رفاه انسانها میکوشد. امیدوارم لطف و رحمت ایشان پیوسته پایدار بماند و خداوند به ایشان و خانواده محترمشان سلامتی و شادی روزافزون عطا فرماید.
همسفر معصومه:
روزی راهنمایم فرمان داد که سی سیدی بنویسم. وقتی فهرست را دیدم، از شمار زیاد وادی چهاردهم بسیار شگفتزده شدم؛ اما زمانیکه قلم بهدست گرفتم و نوشتن را آغاز کردم، حالتی وصفناشدنی بر من چیره شد. آرزو داشتم با دفتر و قلمم تنها باشم و بنویسم. برخی از بخشها چنان ژرفای جانم را برمیآشفت که به تمامی اشک میریختم. هیچ واژهای نمییابم که بهدرستی بتواند این حس را بیان کند. سخنان استاد، چون بارانی بر سرزمین خشکیده جانم بارید. در این وادی بود که نشانیِ درست خود را بهتر یافتم. در حصار کویر خود را چون آینهای زنگار گرفته دیدم که در آن بیابان زیر انبوهی از شن پنهان شده بود. سخنان استاد، چون نسیمِ جانافزایی بود که آرامآرام ذرات شن را کنار زد و آن آینه تار را نمایان ساخت. نخستین درسم این بود: در آن دوران که آکنده بودم از زخمها، کینهها، حسرتها و همه نادانیهای پنهانم و همه جهان را مقصر میپنداشتم، در وضعیت کنونی خود نمیدانستم یا نمیخواستم بدانم که نقش اصلی و پررنگِ شرایط حاضرم، خودِ من بودم و اینکه چگونه اندیشهها و کردارم در گذر زمان آینه وجودم را تار کرده بود؛ پس از آن، قضاوتهایم درباره دیگران کنار رفت و تنها من ماندم با خویشتن. با شنیدن صدای استاد در آموزش وادی ۱۴، آن شنهای سوزان و سنگینِ نادانی، ذرهذره پس رفت و آینه خاکآلود پدیدار شد. کمکم آن را پاک میکنم، شاید با اندیشه و کوشش، روزی چنان صاف و روشن شوم که بتوانم خویشتنِ خویش را با همه کاستیها و نارساییهایش به وضوح ببینم. مدتها است که حالم خوب است. هنگامیکه حالم خوب است به سخنان استاد گوش میدهم و مینویسم و زمانیکه حالم بد میشود، باز میشنوم و مینویسم؛ زیرا در درونم هیاهوی بسیاری از هر سو و هر کس در جریان است. وقتی صدای استاد را میشنوم، آرام میگیرم و بر کلام او متمرکز میمانم. اکنون نگاهم به جلو است و دیگر به آن روزهای سفر اول و پیش از آن بازنمیگردم. روزهای تلخ و دشواری که در چاه ژرف نادانیِ خویش غرق بودم. سخنان استاد، چون ریسمان نجاتی است که آرامآرام من را بهسوی بالا میکشد. من تا آنجا که در توان دارم، میکوشم بهسوی بالا و نور برآیم.
رابط خبری: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر الناز (لژیون پنجم)
ویرایش: همسفر عاطفه رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) دبیر دوم سایت
ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی کوروش آذرپور
- تعداد بازدید از این مطلب :
8