English Version
This Site Is Available In English

از دل تاریکی تا اوج رهایی

از دل تاریکی تا اوج رهایی

دوازدهمین جلسه از دوره چهل و پنجم کارگاه‌های آموزش عمومی کنگره۶۰، با استادی راهنما مسافر علیرضا، نگهبانی مسافر سیامک و دبیری مسافر علی اکبر با دستور جلسه «بنیان کنگره 60» روز شنبه 15 آذر ماه ۱۴۰۴ راس ساعت ۱7:0۰ برگزار شد.

خلاصه سخنان استاد

سلام دوستان، علیرضا هستم؛ یک مسافر.

خداوند را شاکرم که دوباره فرصتی فراهم شد تا بتوانم در این جایگاه خدمتی آموزش بگیرم. ابتدای عرایضم، فرا رسیدن هفتهٔ بنیان را به همهٔ دوستان عزیزم و همچنین به جناب آقای مهندس و خانوادهٔ محترمشان تبریک عرض می‌کنم.

داشتم فکر می‌کردم که در این هفته در مورد چه موضوعی صحبت کنم. کمی به خودم نگاه کردم و به مسیری که در دوران اعتیادم طی کرده بودم؛ به تاریکی‌هایی که عبور کردم و اتفاقاتی که از سال ۹۴ تا امروز در زندگی‌ام رخ داد. دلم خواست کمی دربارهٔ این مسیر و همچنین دربارهٔ نقطهٔ آغاز کنگره صحبت کنم.

به این فکر می‌کردم که هستی چگونه با الگویی ناب، هر از چند گاهی، درس‌های بزرگی به ما می‌دهد. در کتاب ۶۰ درجه، آقای مهندس اشاره می‌کنند که روزی که تصمیم گرفتند داروی خود را مرتب مصرف کنند، اصلاً به این فکر نبودند که بخواهند درمان شوند. بازی‌ای شروع شده بود که شخص دیگری آن را هدایت می‌کرد و ایشان حتی از نقش خودشان آگاه نبودند. از جایی به بعد، این نقش برایشان جدی شد و پس از رسیدن به درمان، فهمیدند که کارگردان این بازی چه‌قدر دقیق همه چیز را هدایت کرده است و چگونه ایشان سرافراز از این مسیر بیرون آمده‌اند.

به نظر من، نقطهٔ شروع کنگره، شبیه یک بیگ‌بنگ از همان‌جا آغاز شد. ایشان می‌توانستند پس از رهایی، به زندگی و کارشان برسند و اوضاع مالی‌شان را سامان بدهند؛ اما متوقف نشدند. در برابر این سناریویی که هستی برایشان رقم زده بود، خود را مسئول دیدند و ایستادند.

از بزرگان شنیده‌ام که ابتدای کار، شرایط بسیار سخت بوده است؛ در یک اتاق سه‌درچهار در کوچهٔ مهدی‌زاده، با پنج‌، شش نفر حال خراب. آقای مهندس تعریف می‌کنند که وقتی صحبت می‌کردند، همه چرت می‌زدند و کسی حرف‌هایشان را متوجه نمی‌شد. با همان افراد شروع کردند و با وجود تمام سختی‌ها، ادامه دادند.

وقتی زندگی خودم را مرور می‌کنم، می‌بینم که من اگر در مسیرم مشکلی پیش می‌آمد، قید کار را می‌زدم؛ هرچند برایم منفعت داشت. اما ایشان با تلاش مستمر ادامه دادند. حتی در سی‌دی‌های قدیمی شنیدم که خانواده نیز همیشه همراه نبودند و اعتراض‌هایی وجود داشت. استاد امین در سی‌دی بنیان سال ۹۹ می‌گویند سرعت رشد جناب مهندس و بزرگی‌شان از سرعت خانواده هم بیشتر شده بود و آن‌ها تلاش می‌کردند خودشان را به ایشان برسانند.

وقتی سی‌دی‌های سال ۹۴، یعنی زمانی که من وارد کنگره شدم، را با امروز مقایسه می‌کنم، تغییرات عظیم کنگره و آقای مهندس را کاملاً حس می‌کنم. و این برای من یک الگوست. یعنی هرکس امروز وارد کنگره می‌شود باید بسیار سریع‌تر از گذشته حرکت کند؛ مثل دانشجویی که در یک دانشگاه سطح بالا پذیرفته شده و باید خود را هم‌تراز سایر دانشجویان نگه دارد.

تاریکی‌های زندگی من از دوران دانشجویی آغاز شد و تا سال ۸۳ ادامه یافت؛ سالی که اتفاقی بسیار تلخ برایم رخ داد و من قید همه چیز را زدم. به هر چیزی که مرا به تاریکی می‌برد «نه» نگفتم و زندگی‌ام رو به نابودی رفت. همسرم در آستانه جدایی بود، با اطرافیانم حتی درگیری فیزیکی داشتم و شرایط زندگی‌ام نابسامان شده بود. روزی سه گرم کراک مصرف می‌کردم، سقوط آزاد می‌رفتم و برای فرزندان دوقلویم یک هفته تشنج و سختی را تحمل می‌کردم، اما دوباره مصرف می‌کردم. با متادون، روان‌شناسی و صرف هزینه ترک می‌کردم، اما اولین جایی که مصرف می‌دیدم، با جان و دل می‌رفتم سراغش. تمام سختی‌ها را فراموش می‌کردم و واقعاً ناامید شده بودم.

به هر طریقی دری باز شد و با کنگره آشنا شدم. تفاوت را به وضوح حس کردم. سه–چهار ماه که گذشت، وقتی حال و وضعیت خودم را با گذشته مقایسه کردم، فهمیدم جنس اینجا با بیرون فرق می‌کند. البته در ماه‌های اول بدبین بودم و فکر می‌کردم اینجا هم مثل بقیه‌جاست؛ حتی حرف‌های راهنمایم را ضبط می‌کردم تا از او ایراد بگیرم؛ نسبت به سی‌دی‌های آقای مهندس هم همین‌طور. اما از جایی به بعد، مثل سنگ آسیابی که اگر سنگی هم جلو آن باشد خردش می‌کند، کنگره مرا خرد کرد و این کاملاً طبیعی بود.

یک خاطره هیچ‌وقت از ذهنم نمی‌رود: شش ماه از سفرم گذشته بود و با آقای افشار، قسمت OT کار می‌کردم. کسی از من پرسید: «نمی‌ترسی بیرون دوباره مصرف کنی؟» ایمانم آن‌قدر قوی شده بود که گفتم: «اگر هزار بار دیگر بمیرم و به دنیا بیایم، دیگر مصرف نمی‌کنم.» این به خاطر قدرت خودم نبود؛ این معجزهٔ کنگره بود.

من کسی بودم که بعد از دو سال، ۲۰۰ میلی‌گرم متادون را به صفر رساندم؛ اما اولین صحنهٔ مصرف، همه چیز را برمی‌گرداند. چطور ممکن است همان من، در سفر اول بگویم هزار بار هم دوباره زنده شوم مصرف نمی‌کنم؟ این‌ها همه برکت وجود آقای مهندس است. آقای مهندسی که امروز می‌بینم، با سال ۹۴ بسیار متفاوت شده‌اند؛ قطعاً با آغاز سفرشان نیز متفاوت بوده‌اند.

این‌ها به من نوید می‌دهد که من هم نباید همان علیرضا بمانم؛ در کار، در رابطه با خانواده، در خدمت، در باور به محبت، در اینکه چقدر سرمایهٔ محبت دارم و چگونه خرج یا ذخیره کنم. در همهٔ این‌ها می‌توانم آقای مهندس را الگو قرار دهم. همان‌طور که ایشان پیشرفت کرده‌اند، من هم می‌توانم در مدار خودم پیشرفت داشته باشم و حال خود و اطرافیانم را بهتر کنم.

در پایان، این روز را به آقای مهندس تبریک می‌گویم و برای ایشان سلامتی و عمر طولانی آرزو دارم. برای سفر اولی‌ها نیز آرزو می‌کنم مانند آقای مهندس و دیگر عزیزانی که به درمان رسیدند، سفرشان را به خوبی طی کنند و به رهایی برسند و یک بیگ‌بنگ جدید در زندگی‌شان رقم بخورد؛ بیگ‌بنگی که با هیچ‌جای دنیا قابل مقایسه نیست.

خیلی ممنونم که به صحبت‌های من گوش کردید.

ضبط و تایپ و عکس: مسافر علیرضا
ویرایش و ارسال: مسافر حمید(گروه سایت نمایندگی لوئی پاستور)

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .