English Version
This Site Is Available In English

اعتیاد؛ صفتی است که بنیان زندگی انسان را همچون موریانه نابود می‌کند

اعتیاد؛ صفتی است که بنیان زندگی انسان را همچون موریانه نابود می‌کند

سیزدهمین جلسه از دوره‌ی بیست‌و‌ششم سری کارگاه‌های آموزشی کنگره60؛ ویژه‌ی همسفران و مسافران نمایندگی زنجان؛ با استادی راهنما مسافر عباس، نگهبانی مسافر اردلان و دبیری مسافر سعید؛ با دستور جلسه‌ی «وادی دهم: صفت گذشته در انسان صادق نیست؛ چون جاری است و در ادامه جشن اولین سال رهایی مسافر علیرضا» روز پنج‌شنبه 13 آذر 1404 ساعت 16:30 آغاز به‌کار کرد.

خلاصه سخنان استاد:

المنةُ لِله که در میکده باز است؛ خداوند را شاکرم که کنگره۶۰، به ویژه نمایندگی زنجان؛ همچنان پابرجاست و عزیزان، همگی در کنار هم هستند؛ جایی که می‌توان دست یاری‌جویان را گرفت.

امروز تولد علیرضا عزیز است و ضمنا دستور جلسه؛ وادی دهم می‌باشد که: صفت گذشته در انسان صادق نیست، زیرا هستی او در جریان است؛ انسان از ازل تا ابد همواره در مسیر تکامل خویش می‌باشد، فراز و نشیب روزگار، سرنوشت انسان را رقم می زند؛ گاهی به آسمان می‌برد و گاهی به ورطه‌ی ذلّت و این سیر، قصه‌ای مشترک است و استثنایی ندارد.

افراد دارای منیّت، بیشتر در معرض دام‌های خاصّی قرار می‌گیرند که این دستور جلسه، یادآور این نکته است که: گذشته‌ی یک فرد، لزوما تعیین کننده‌ی هویت فعلی او نیست و برخورد پیوسته‌ی انسان در زندگی با قلّه‌ها و درّه‌ها، حاکی از این می‌باشد که ماهیت وجودی او ثابت نیست؛ برای مثال اگر انسانی در گذشته گرفتار اعتیاد شده، لزوما تا انتهای عمر خویش برچسب معتاد به او نمی‌خورد.

کسانی که وارد کنگره می‌شوند، از برکات آن بهره‌مند می‌شوند و قطعا متحول خواهند شد، هم از لحاظ فردی و هم اجتماعی؛ با پوشیدن پیراهن سفید، تحولی جامع در ابعاد وجودی رقم می‌خورد؛ این تعهد و ورود به کنگره، مرا به صراط مستقیم رهنمون گشت و مسئولیت‌پذیری را در سرلوحه‌ی حیات من قرار داد.

صحبت‌های راهنما مسافر عباس راجع به جشن اولین سال رهایی مسافر علیرضا:

در مورد علیرضا عرض کنم که در بدو سفر به دلیل تخریب زیاد و تاریکی عمیق در زندگی، بنده به عنوان راهنما؛ شخصا در قبال قانون و اطرافیان وساطت نمودم تا فرصتی بدهند تا صفت گذشته در علیرضا تغییر کند، آن زمان من این عرایض را مطرح می‌کردم و ایشان پیوسته اشک می‌ریخت و گوش می‌کرد؛ به علیرضا تذکر داده شد که به دلیل شدت تخریب ناشی از مصرف مواد مخدر و به خطر افتادن زندگی‌اش، بی‌وقفه نیازمند حرکتی جدی است.

علیرضا پس از یک دوره‌ی پرچالش و با پیروی از سخت گیری‌های صورت گرفته، به‌تدریج به مسیر بهبودی بازگشت و به رهایی رسید و در نهایت زندگی‌اش به سامان رسید و به خدمت مشغول شد؛ این تحول، معجزه‌ی تغییرپذیری انسان را در مسیر و صراط مستقیم اثبات می‌کند، خرسندیم که امروز جشن تولد یک سال رهایی علیرضا است و آرزو می‌کنم که همه‌ی سفر اولی‌ها به رهایی برسند.


خلاصه سخنان مسافر علیرضا در جشن اولین سال رهایی:

با سپاس از خداوند و قدردانی از زحمات جناب مهندس و خانواده‌ی محترم‌شان، از تمامی مسئولین و راهنمایان کنگره برای فرصت رهایی و آموزش سپاسگزارم؛ از مادرم و همسفرم برای حمایت‌هایشان در تمام شرایط زندگی قدردانی می‌کنم.

در دوران اوج اعتیاد، سالروز تولدم از یاد می‌رفت و به خاطر دارم که چند سال یا در کمپ بودم و یا در حال مصرف مواد مخدر بودم و با تباهی و تهدیدات قانونی مواجه بودم تا خداوند راه کنگره را به من نشان داد و با مداخله‌ی پدرانه‌ی راهنمای عزیزم و حمایت همسفرم، فرصتی برای احیا به دست آمد.

اعتیاد؛ چون موریانه، هستی را نابود می‌کند، اما عشق بزرگ همسفران که در وادی چهاردهم تجلی یافته، نقش محوری در تحمل و درمان من ایفا نمود؛ از همسفرم بسیار متشکرم و رهایی خود را مدیون راهنمای عزیزم عباس آقا و همسفرم هستم.

سخنان راهنما همسفر کبری در جشن اولین سال رهایی همسفر سحر:

امیدوارم حال همه‌ی عزیزان خوب باشد، گفتنی‌ها را شما گفتید و به‌جا هم گفتید؛ از سحر، از مسافرش و از شرایط‌‌‌‌‌‌ شان صحبت شد؛ بگذارید من از ورود سحر به لژیون بگویم: دختری پریشان، با یک پسر کوچک کنار دستش و با دنیایی از غصه وارد لژیون شد؛ به او گفتم از خوبی‌های زندگی‌ات بگو؛ گفت: زندگی‌ام رو به پایان است و به بند مویی وصل شده! پرسیدم برنامه‌ات چیست؟ گفت: طلاق؛ گفتم: بعد از طلاق چه برنامه‌ای داری؟ گفت: برای بعد فکر نکرده‌ام.

پرسیدم چگونه با هم آشنا شدید؟ گفت: عاشق همدیگر بودیم؛ گفتم: آقا علیرضا در دلت جا دارد، می‌توانی برای خاطر او یک بازه‌ی زمانی صبر کنی؟ می‌توانی به‌خاطر عشق، یک فرصت بدهی؟ گفت: من به‌خاطر مسافرم بالای کوه می‌روم؛ همان‌جا فهمیدم دل‌هایشان با هم است، فقط اعتیاد آن‌ها را از یک‌دیگر جدا کرده است.

به سحر گفتم: اگر بتوانی تحمل کنی، بیا؛ من کنار تو هستم، دست به دست هم می‌دهیم تا به امید خدا از اعتیاد جدا شویم؛ شما حق دارید کنار هم زندگی کنید، چون عاشق هم هستید.

خدا را شکر هرچه کنگره گفت؛ گفت: چشم و نتیجه‌ی همین چشم گفتن، شد آن‌چه امروز می‌بینیم؛ گاهی به این موضوع فکر می‌کنم که برای هر انسانی نمی‌شود دو یا سه جمله‌ی با عزت و خوبی گفت؛ باید آن‌قدر خوب باشد که درباره‌اش حرفی برای گفتن باشد؛ سحر این خوبی‌ها را داشت و این مسیر را تجربه کرد و نتیجه‌اش این است که امروز در جایگاه آموزش قرار گرفته است.

من همیشه در لژیون می‌گویم: شکرانه‌ی رهایی آن است که حداقل ده نفر را کمک کنی تا آن‌ها هم رها شوند؛ ان‌شاءالله روزی را می‌بینم که سحر چند نفر از هم‌نوعان خودش را به رهایی می‌رساند؛ آن روز را از همین‌جا می‌بینم و یقین دارم شما هم خواهید دید؛ این شکرانه‌ی تمام شعبه‌ی ماست؛ اگر یک نفر به حال خوب برسد، یعنی دست‌های زیادی در این مسیر سهم داشته‌اند.

سخنان همسفر سحر در جشن اولین سال رهایی:

ما قرار گذاشته بودیم که امروز گریه نکنیم، اما علیرضا به قولش عمل نکرد؛ در ابتدا تشکر می‌کنم از ایجنت محترم و مرزبانان بخش مسافران و همسفران و همچنین از همه‌ی دوستان و عزیزانی که امروز حضور دارند؛ از آقای مهندس بسیار سپاسگزارم که بستری فراهم کردند تا ما بتوانیم در این مکان به آرامش برسیم، از خانواده‌ی محترم ایشان نیز تشکر می‌کنم؛ از راهنمای عزیزم خانم کبری و همچنین از راهنمای مسافرم، عباس آقا صمیمانه سپاسگزارم.

روز اولی که به کنگره آمدم، همان خاطره‌ی معروفی که همیشه تعریف کرده‌اند، انگار یک آتش شعله‌ور درون من بود؛ حتی زمانی که پدرم که هیچ‌وقت روی حرفش، حرف نمی‌زنم به من گفت: جدا نشو، صبر کن، مهلت بده؛ گفتم: نه و وقتی دید که در تصمیمم جدی هستم، دیگر چیزی نگفت و پشتم ایستاد؛ اما زمانی که عباس آقا صحبت کردند، انگار ظرفی آب روی آن آتش ریخته شد و من به خودم آمدم.

با خودم گفتم: داری چه‌کار می‌کنی؟! دو ماه که چیزی نیست، بمان و ببین چه می‌شود؛ به خاطر فرزندم یزدان صبر کردم؛ کم‌کم به کنگره آمدم و دیدم علیرضا محکم به سفرش چسبیده است، در همان روزها تازه با هم آشتی کرده بودیم که خدا ویهان را به ما داد؛ آرامش تازه داشت وارد زندگی‌مان می‌شد که فهمیدیم او در راه است؛ یک لحظه ماندم که اطرافیان چه خواهند گفت؛ کسانی که می‌گفتند: تو که قرار بود جدا شوی، پس این بچه چیست؟! این حرف‌ها مدت‌ها در ذهنم بود، اما ایستادم و ادامه دادم.

در کنگره با خانم کبری بسیار صحبت کردم، واقعاً از ایشان تشکر می‌کنم که در حق من مادری کردند؛ هر حرفی که زدند، فقط گفتم «چشم» و با تمام وجود انجام دادم؛ هر کلمه‌ای که فرمودند؛ پذیرفتم، چون باور داشتم آن‌قدر آگاه و باتجربه هستند که به این حال خوب رسیده‌اند.

با خود گفتم: حتماً من هم به این آرامش می‌رسم و امروز می‌بینم که رسیدم؛ من مادری ندارم، اما در کنگره خیلی‌ها برای من مادری کردند؛ از همه‌ی شما سپاسگزارم.

خانم کبری عزیز، نمی‌دانید چقدر برای من ارزشمند هستید؛ واقعاً دوست‌تان دارم، هرچه بگویم کلمات کم می‌آورند در برابر محبتی که در حق من داشتید؛ از این‌که در شادی ما حضور داشتید، با گریه‌های ما گریه کردید و با خنده‌های ما خندیدید، دلم پر از سپاس و شکرگزاری‌ است.

رهایی‌های هفته‌ی جاری:
مسافر امیر از لژیون هشتم به راهنمایی مسافر ابراهیم

خدمتگزاران سایت نمایندگی زنجان:

تایپ: مسافر محمد از لژیون هفتم و مسافر علیرضا از لژیون دهم
بازبینی و ارسال: مرزبان خبری مسافر شهرام

 

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .