نقطهای در زندگیام هست که ناگهان فهمیدم گذشته دیگر صفت من نیست؛ تنها ردّی است روی شنهایی که موج بعدی آمد، لمسشان کرد و بیهیچ جنجالی با خود برد و برای من، این نقطه زمانی بود که دریافتم شکست واقعی نه از دنیا بود و نه از آدمها؛ من از «ایستادن» شکست خورده بودم، از ماندن در همان خانههای خاموش و مهگرفتهای که سالها پناهگاه ترسها و منیتهایم شده بود. همانجا بود که وادی دهم نه تنها مفهومی در کتابها، بلکه همچون نسیمی نامرئی بر روحم نشست؛ ودانستم انسان اگر جاری نشود، آرامآرام، بیصدا، میپوسد.
زندگی برایم شکل رودی گرفت که از همهمهی کوهستان میگذرد؛ رودی که در بستر خود، نور و سایه، صوت و سکوت، و هزاران حس جاری را حمل میکند. این رود میدانست اگر بایستد، گل میگیرد، و اگر غفلت کند، در گودالهایی میافتد که هیچ نوری به آنها نمیرسد؛ اما اگر نگاهش را به نور بسپارد و با استمرار و پالایش، راهش را از میان صخرهها و پیچوخمها پیدا کند، هرچند آهسته و با زخمهایی بر پیکر، دیر یا زود خودش را به آغوش بیانتها و آرامِ اقیانوس میرساند. من نیز سالها در میان پیچوخم همین رود حرکت کردم تا بفهمم راز وادی دهم، راز بزرگ جریان، چیزی دور و مرموز نیست؛ همین جاری بودن است، همین انتخابهای کوچک و خاموشی که در ظاهر کماهمیتاند اما در سکوت زمان، سرنوشت یک زندگی را دگرگون میکنند. صفت گذشته، در انسان صادق نیست؛ زیرا او جاری است، نهایستا.
در همین مسیرِ، صدای تیره و خستهٔ درونم زمزمه میکرد: «نه… نمیشود… دیر شده… تو نمیتوانی…» این صدای درونی، خانهٔ ویرانی بود از شک، از ترس، از نپذیرفتن خویشتن، که دیوارهایش با حسهای آلوده و مسموم بنا شده بودند. و درست در لحظهای که احساس میکردم این سایه میخواهد بر من چیره شود، جملهای از استاد سیلور در ذهنم روشن شد؛ جملهای که مثل نوری لرزان، مانند پرتوی نازک ماه بر سطح آب نشست و گفت: «ما از خانههای ویران شروع مینماییم و در تکرار نُت به اول آن میرسیم. » آن لحظه دریافتم که تنها یک نُت درست، میتواند ترکهایی در دیوار این ویرانه بیندازد و پنجرهای تازه بگشاید تا مسیر را دوباره برای عبور نور و ورود حسهای سالم باز کند. این هجرتی درونی بود؛ از تاریکی به روشنایی، از سکون به جریان.
مدتی بعد، جملهٔ دیگر استاد سیلور برایم جان گرفت و در تاروپود وجودم نشست: «چون اصوات موسیقی در بیکران بدرخشید و نُتی باشید که بماند و خود کلید آن را بیابد.» پس زندگی، بیشباهت به یک ملودی عظیم نیست؛ ملودیای که از ترکیب نور، صوت و حس شکل میگیرد. نُتهایی که اگر آگاهانه، با تکرار درست، با نیت روشن نواخته شوند، آهنگی میآفرینند که انسان را با حقیقت گره میزند؛ آوازی از هستی که هر جزء آن، معنایی بزرگ را فریاد میزند و کلید این آهنگ را کسی در دستم نمیگذارد؛ باید خودم در همین لحظهای که نفس میکشم و در پالایش مداوم حسهایم پیدایش کنم، نه در گذشتهای که دیگر وجودی ندارد و نه در آیندهای که هنوز نیامده است. هر نُت، هر انتخاب، هر قدم، به مثابهٔ نَفَسی تازه در این ملودی است که اگر با آگاهی نواخته شود، خود، به کلیدی برای درهای بعدی بدل میگردد.
امروز فکر میکنم کلید نُتی که میماند، تلاشی است که در پی باور به جاری بودن انسان شکل میگیرد و مثل نُت آغازین یک قطعهٔ تازه بود که ریتم درونم را دگرگون کرد، و به من یادآوری کرد که هنوز حق انتخاب دارم؛ حتی اگر بارها زمین خورده باشم، حتی اگر در تاریکی گم شده باشم. این آرامش، نور درونی بود که از میان غبارها راهش را به من نشان داد، و حس پایداری و استمرار را در وجودم تقویت کرد. کمکم معنای اختیار در ذهنم رنگ تازهای گرفت؛ فهمیدم خداوند مرا در زندان گذشتهام رها نکرده؛ بلکه زندگی را به من بخشیده تا بتوانم از میان لحظههایم، از میان شکها، از میان اشتباهاتم، راهی تازه بسازم. خداوند نمیگوید «خوب باش» یا «بد نباش»؛ تنها میگوید: انتخاب کن. و همین انتخاب، همین توان کوچک اما حقیقی، ثابت میکند که صفت گذشته در انسان صادق نیست؛ زیرا انسان جاری است، زیرا میتواند تغییر کند و برخیزد حتی اگر هزار بار افتاده باشد و این، رحمت بیانتهای پروردگار است که در اختیار و استقلال تجلی مییابد، نه در پاک کردن سوابق.
وقتی به مسیرم نگاه میکنم، میبینم زندگیام مثل رودی بوده که بارها به سنگ خورده، بارها گلآلود شده و باز از نو شفاف شده، اما هیچوقت نایستاده و همین نایستادن، همین جریان مداوم، تمام معنای وجودی انسان است. هیچ صفتی در انسان جاودانه نیست— نه روشنایی و نه تاریکی. من هر لحظه دوباره شکل میگیرم و با هر انتخاب تازهای، معنایی نو مییابم. این مسیر تزکیه و پالایش، از تصفیهٔ آب گلآلود حسها آغاز میشود و با تسویهٔ حساب با گذشته، به آرامشی عمیق در جریان هستی میرسد و اگر نقطهای روشن در زندگیام هست، باید نگهبانش باشم؛ و اگر تاریکیای در وجودم ساختهام، هنوز میتوانم راهی به سوی نور باز کنم.
امروز دستور جلسه وادی دهم، این گونه در سکوت درونم میدرخشد: من جاریام، نه چون کامل شدهام، بلکه چون هنوز میتوانم تغییر کنم. من زندهام، نه بهخاطر بیخطا بودن، بلکه چون هنوز میتوانم انتخاب کنم و از نو بیافرینم. و هر صبح که چشم باز میکنم، فرصت آن را دارم که نُتی تازه بنوازم؛ نُتی که شاید از دل ویرانهای برخیزد، شاید راهی را روشن کند، و شاید مرا به جایی ببرد که هرگز حتی تصورش را هم نمیکردم. شاید راز زندگی همین باشد: اینکه انسان چیزی نیست جز صدای انتخابهایش؛ آهنگی که میان بودن و شدن، میان افتادن و برخاستن، میان تاریکی و نور، مدام تکرار میشود. و اگر جرأت کند نُت درست را ادامه دهد، روزی، در نقطهای دور، به آهنگی بدل میشود که در بیکران میدرخشد و خود، کلید را در دست خواهد داشت.
نویسنده: راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
رابط خبری: همسفر زهره رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوم)
ویرایش و ارسال: همسفر نرگس سایت
همسفران نمایندگی یوسُف تهران
- تعداد بازدید از این مطلب :
44