English Version
This Site Is Available In English

آشنایی با روشنایی‌ها

آشنایی با روشنایی‌ها

یک نفس ای پیک سحری
بر سر کویش کن گذری
گو که ز هجرش به فغانم، به فغانم
ای که به عشقت زنده منم
گفتی ز عشقت دم نزنم
من نتوانم، نتوانم، نتوانم!

پر از بغض و ناراحتی بودم، غم از چشمانم پیدا بود؛ اما زمانی‌که با خودم تنها می‌شدم، این آهنگ را گوش می‌دادم و گریه می‌کردم.
سه هفته می‌گذشت که او را ندیده و حتی صدایش را نشنیده بودم. آخرین تصویرش در ذهنم، تصویر چشمان اشک‌آلودش بود، پیش از آن‌که او به کمپ برود.

چه شود گر مرا رهانی ز سیاهی
چون باده به جوشم، در جوش و خروشم
من سر زلفت به دو عالم نفروشم
همه شب بر ماه پروین نگرم
مگر آید رخسارت درنظرم
چه بگویم؟ چه بگویم و به که گویم این راز؟
غمم این بس که مرا کس نبود دمساز

فقط غم خودم نبود، دخترم مدام سراغ پدرش را می‌گرفت؛ گاهی در گوشه‌ای می‌نشست، گریه می‌کرد و با گلایه می‌گفت: حداقل با او تماس بگیر تا صدایش را بشنوم.

همه سختی‌ها را به امید روزی تحمل می‌کردم که همسرم پاک و سالم از کمپ بیرون بیاید؛ اما نمی‌دانستم روزی که به‌دنبالش می‌روم، قرار است مسئول کمپ به من بگوید: بیش از ۹۰درصد افرادی که از کمپ خارج می‌شوند دوباره به مواد مخدر برمی‌گردند!

روزهایی که همسفران را شاد و خوشحال و درحال بگو و بخند، بچه‌ها را درحال بازی و خانواده‌ها را آسوده‌خاطر در کنگره می‌بینم، با خودم می‌گویم: این‌جا صراط مستقیم و جایی پر از آرامش است.

روزی که برای رهایی می‌رفتم، به مسیری فکر می‌کردم که تا این‌جا طی کردم؛ مسیری پر از چاله‌های ناامیدی، ترس و منیت؛ اما
خدا را شکر با کمک راهنمای خوبم، همسفر فاطمه و آموزه‌های کنگره از آن‌ها گذر کردم.

وقتی گل رهایی را از دستان پرمهر آقای مهندس دریافت کردم، پر از شعف و شادمانی شدم، به‌نظرم آمد شهر تهران غرق نور شده‌است؛ انگار گردی از عشق در هوای آکادمی پخش بود.
عده‌ای آمده بودند تا مبلغ قابل توجهی نثار کنگره کنند؛ اما نه تنها منتی نداشتند، بلکه حاضر بودند زانو بزنند و درخواست خود را مطرح کنند. جالب‌تر این‌که شرط قبول بخشش، نداشتن انتظار از خداوند بود، مزدشان فقط بوسه‌ای بود که مردی از تبار عشق «بنیان‌گذار کنگره» بر پیشانی‌شان می‌زدند و جرقه شادمانی در چشمان پهلوانان پس از قبول پیشکش، قابل رؤیت بود.

راهنماها انگار از ما نیز خوشحال‌تر بودند؛ بی‌هیچ منت و گله‌ای همراهمان بودند و من آن‌ها را عاشقانی بی‌منت دیدم.
ناخواسته یاد مسئول کمپ افتادم که تا مابقی پول را نگرفت، اجازه ترخیص همسرم را نداد.

این شب‌ها که مسافرم تا صبح راحت می‌خوابد، من را یاد شب‌های بعد از کمپ می‌اندازد؛ شب‌هایی که تا صبح نمی‌توانست بخوابد و آرزوی ۵ دقیقه خواب آرام را داشت.

من و مسافرم با آموزش‌های کنگره می‌دانیم که پایان هر نقطه سرآغاز خط دیگری است؛ همان‌طور که در پیام سفر اول آمده، گرچه دیر به مقصد رسیدیم اما سالم و کامیاب رسیدیم و می‌دانم که سفر دوم نیز سهل؛ ولی دشوار خواهد بود.

خدایا، سپاسگزارم که تاریکی‌ها را تجربه نموده‌ایم تا قدر این روشنایی‌ها را بدانیم.

نویسنده: همسفر مریم.ق رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ویرایش: رابط خبری لژیون اول همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
عکاس: همسفر اکرم رهجوی راهنما همسفر فاطمه (لژیون اول)
ارسال: همسفر فروزنده رهجوی راهنما همسفر راضیه (لژیون چهارم) دبیر سایت
همسفران نمایندگی وکیلی یزد

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .