وقتی وارد کنگره۶۰ شدم، با دنیایی از حسهای منفی و ضدارزشی همراه بودم: ناامیدی، کینه، نفرت، حال بد، ترس، منیت، اضطراب، نگرانی، شک و تردید. با کولهباری از مشکلات، مثل مردهای متحرک که هیچ حسی نداشتم، هیچ چیزی را درک نمیکردم و از زندگی لذت نمیبردم. هیچ چیز من را خوشحال نمیکرد و فقط منتظر یک معجزه بودم.
اوایل میگفتم: نه، این حق من نیست که پایم به چنین جایی کشیده شود، مگر من چه از دیگری کم دارم؟ همیشه در حال قیاس کردن زندگی خودم با دیگران بودم. مدام از خدا، زمین و زمان، اطرافیان، مسافرم، حتی از بچهها و خودم شکایت میکردم. خودم را مقصر میدانستم. چرا؟ بهخاطر انتخاب اشتباهی که کرده بودم با اینکه میدانستم قبل از ازدواج، مسافرم اعتیاد داشته و ترک کرده است؛ اما او را بهعنوان شریک زندگی پذیرفتم. فکر میکردم دیگر سراغ مواد نمیرود، با اینکه همه با تصمیم من مخالف بودند و به من میگفتند: قبول نکن، انسان مصرفکننده نمیتواند ترک کند و مطمئن باش روزی دوباره سراغ مواد میرود.
من فرزند آخر و تهتغاری خانواده بودم. مادر و پدرم لوسم کرده بودند و هر چه میخواستم برایم فراهم میکردند، بدون اینکه آبی در دلم تکان بخورد! فکر میکردم روزی شاهزادهای با اسب سفید میآید، من ازدواج میکنم و خوشبخت به خانه بخت میروم. وقتی جواد آمد، فکر کردم همان شاهزاده رویاهایم است و میتوانم در کنارش خوشبخت باشم؛ البته ناگفته نماند که جواد مرد بسیار خوبی بود و است. فوقالعاده مهربان، دوستداشتنی، خوشاخلاق، انسان بیآلایش، با معرفت و با مرام. چه زمانیکه مصرف نمیکرد و چه وقتیکه مصرفکننده شد.
وقتی متوجه شدم مصرف میکند، دنیا روی سرم خراب شد، اصلاً نمیدانستم؛ باید چه کاری انجام دهم؛ حتی روی برگشتن به خانواده را هم نداشتم. میترسیدم سرزنش شوم؛ اگر میفهمیدند، بهجای مرهم گذاشتن، روی زخمهایم نمک میپاشیدند، حتماً میگفتند: طلاقت را بگیر! دیدی بهت گفتیم این مرد زندگی نیست، گوش نکردی و حالا به حرف ما رسیدی؛ اما من این کار را نکردم؛ ولی هیچ تجربه و راهکاری هم برای این مشکل نداشتم. اوایل همیشه گریه میکردم، ناامید بودم، غر میزدم و حالم بد بود.
یک روز تصمیم گرفتم بپذیرم؛ چرا؟ چون خواسته، انتخاب و مشکل خودم بود و باید صبوری میکردم. رها کردم؛ اما از سر ناچاری. بعضی وقتها نقطه تحملم پایین میآمد و به آستانه آشوب میرسیدم. در همین هنگامه آشوب زندگی، غم سنگینی سراغم آمد، پدر و مادرم را از دست دادم. این داغ بسیار سنگین بود، در عرض یکسال، هر دوی آنها را از دست دادم. کسانیکه بهترینها بودند و بسیار به آنها وابسته بودم، مخصوصاً وقتی مادرم رفت، تمام امید به زندگیام را از دست دادم. آنجا بود که احساس بیکسی کردم. یک بار دیگر دنیا روی سرم آوار شد. گفتم: حالا چه کار کنم؟ مادر و پدرم پشت و پناه و ستون محکمی برایم بودند. دلم برایشان تنگ میشد، آنها بودند که آرامم میکردند.
جواد بسیار برای مادر و پدرم زحمت کشید. هر کاری میکرد تا آنها را خوشحال کند. از او بهخاطر این لطفش ممنونم. هیچوقت فراموش نمیکنم روزهای آخر که حال مادرم خوب نبود، دعای زیبایی برای جواد کرد و گفت: خیلی برایم زحمت کشیده، امیدوارم به هر چیزی که میخواهد برسد. فکر میکنم یکی از دلایلی که ما الآن در کنگره۶۰ هستیم و حال خوبی داریم، دعای مادرم است که بدرقه راهمان شد و بعد هم خواسته خودش بود. من احساس میکردم که دیگر خسته شده است.
وارد کنگره۶۰ شدم. روز اولی که آمدم، جشن تولد مسافر رحمان با دستورجلسه «از فرمانبرداری تا فرماندهی» بود. نشستم و بسیار خوشم آمد. با همسفر شمسی، راهنمای تازهواردین صحبت کردم. گفت: نگران نباش، تو در بهترین مسیر قدم گذاشتهای. آنجا بذر امید در دلم کاشته شد. کنگره۶۰ را باور کردم. در ذهنم تصویرسازی کردم روزی را که ما به رهایی میرسیم، روی سکو مینشینیم و تولد یکسالگی خود را جشن میگیریم.
وارد لژیون شدم. اولین رهجو و تنها بودم. همسفر فهیمه با گریههایم گریه کرد، با خندههایم خندید، با غمهایم ناراحت و با شادیهایم شاد شد. هر روز و هر لحظه به او پیام میدادم، شب و روز، نصفشب؛ اما او پاسخگو بود. بسیار اذیتش کردم، امیدوارم از من راضی باشد.
وارد خدمت شدم. دبیر لژیون شدم و حال بسیار خوبی داشتم، بعد راهنمایم همسفر فهیمه به من اعتماد کرد و منرا بهعنوان رابط خبری انتخاب کرد. اعتماد به نفس از دسترفتهام را برگرداند. بسیار حالم بهتر شد. به من کمک کرد تا در مقابل سختیها محکم بایستم، دیگر برای روز رهایی بیتابی نمیکردم.
روز رهایی، روز بسیار خوبی بود. بهترین روزی که تا بهحال در زندگی تجربه کردم. حالم بسیار بهتر شد، امیدوارتر و محکمتر ادامه دادم. یک روز همسفر فاطمه به من گفت: میخواهم به تو خدمت دهم. دبیر اول سایت شدم، کنار همسفر طیبه و بسیار از او آموزش گرفتم و کمکم کردند.
بعد از چند ماه، همسفر طیبه گفتند: من میخواهم از این شعبه به شعبه دیگری بروم و در امتحان راهنمایی قبول شدم. تو باید جای من باشی. شوکه شدم. من؟ نگهبان سایت؟ نه، نمیتوانم؛ اما همسفر طیبه گفتند: تو میتوانی. مطمئنم. ترسهایت را کنار بگذار. قبول کردم و شدم نگهبان سایت. در حال حاضر هم در حال خدمت در این جایگاه هستم. این خدمت تأثیر بسیار زیبایی در زندگی من دارد.
در این مدت شاهد باز شدن گرههای زندگیام بودم، چه مادی و چه معنوی. حالم بهتر شده، دیگر ترس ندارم. تمام آن انرژیها و حسهای منفی که روز اول در کنگره۶۰ داشتم، یکییکی دارند از بین میروند. بعضی از آنها کاملاً حل شده است؛ اما با بعضی دیگر دارم کلنجار میروم تا از خودم دورشان کنم.
چند روز پیش، وقتی میخواستم پیام تولد را بارگزاری کنم، دیدم: این خود من هستم که دارم پیام تولد یکسال رهایی خودم و مسافرم را بارگزاری میکنم. حس بسیار زیبایی به من دست داد و در آنجا خدا را شکر کردم. گفتم: خدایا، تو چهقدر دوستداشتنی هستی و من را دوست داری که این اتفاقها را برایم رقم زدی، میدانم در ادامه، زیباترشان میکنی و حال من و مسافرم روزبهروز بهتر خواهد شد.
امروز روز تولد ما بود و از شوق زیاد ولولهای در من بهپا بود. بالآخره این روز فرا رسید و به آنچه خواسته ما بود رسیدیم. بهترین خانواده و دوستانی که میتوانستم پیدا کنم، اینجا پیدا کردم و از همگی آموزش گرفتم. از راهنماها، از مرزبانها، از ایجنت، از اعضاء لژیون و همه همسفرها و مسافرها. بسیار بسیار سپاسگزارم. بهترینها نصیبتان شود و نورش در زندگیهایتان بتابد.
نویسنده، ویرایش و ارسال: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر فهیمه (لژیون ششم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی شهرری
- تعداد بازدید از این مطلب :
162