سلام دوستان پرویز هستم مسافر ، میخواهم از حس و حال گذشته و حس حال الانم برایتان بگویم....
ای وای ، ای وای ، ای وای ، چه روزهای و چه شب های بدی بود برایم ، دنیا برایم از ته سوزن هم تنگ تر شده بود همه وجودم پر شده بود از نفرت ، کینه ، رنجش و خشم واز همه بیشتر هر کجا بودم احساس ترس وجودم را در بر گرفته بود مصرف میکردم با ترس ، میخوابیدم با ترس ، بیدار می شدم با ترس ، گو شی ام زنگ میزد با ترس جواب میدادم از خانه میخواستم بیرون بروم با ترس ، به خانه میخواستم برگردم با ترس ، که خدا یا نکند با این حال خراب مرا بگیرند و برم کمپ ، دیگر توان خماری را نداشتم ترس از خماری بر تمام سلولهای بدنم خانه و لانه کرده بود ، ترسی که عین خوره ویرانم کرده بود ، زندگی ام فقط شده بود حقارت ، سرخوردگی ، کینه ها و طعمه ها چه به خاطر اعتیاد و مواد مخدر و چه به خاطر مسیر خشک و یخ زده زندگی ام ، که زخم های سختی به من میزد!!!
مثل فیلم سینمایی می گذرد از جلوی چشمانم از همه چیز و از همه کس بیزار بودم ، شب از نیمه گذشته بود و همه در خواب و من تنها در خانه نشسته بودم و مصرف میکردم و گریه میگردم ، چه بگویم از آن شب اشک چشمانم امانم نمیداد به قدری گریه کرده بودم که کم کم قطرات اشکم پیراهنم را هم داشت خیس می کرد و صورتم از نمک اشکهایم کاملاََ زبر شده بود نمیدانم در آن لحظه ، لحظه های سخت و دشوار چه اتفاقی افتاد نمیدانند قدرت اشکهایم بود که جاری می شد که برای لحظاتی آرامش در فکر و ذهنم کحم فرما شد!!!!
احساس کردم مثل بعضی اوقات که از همه جا و همه کس نا امید می شدم و یاد خدا می افتادم باید کاری بکنم ، ناگهان در کمد را که در بغلم بود باز کرد که وسایل بردارم گوشه چشمم به قرآن افتاد و بدون تردید یادم رفتم از کمد میخواستم چه چیزی بردارم؟؟ قرآن را برداشتم و با چشمان گریان و حال خراب ساعت را نگاهکردم ساعت ۳:۵۵ دقیقه بود همه جا آرام و بی صدا از ته دل فریادی زدم و از خدا طلب کمک خواستم که دیگر حتی مصرف هم نمیتوانم بکنم چند نوع مواد مصرفی جلوی چشمانم بود مصرف میکردم و قطرات اشکم میریخت روی مواد مصرفی ام ، خدا یا تو نظری برایم کن و با چشمان گریان از خدا خواستم و قرآن را در همان حالتی که در دستانم بود به سوی پنجره حرکت کردم و چسباندم به پنجره و از خدا خواستم که خدا یا دیگر نمی توانم خدا یا به حق معجزه قرآنت قبل از اینکه کارم به خود کشی برسد و یا حالم از این که هست خرابتر و بدبختر بشوم به دادم برس و خلاصم کن.....
برای چند دقیقه به فکر فرو رفتم و در حال فکر کردن بودم که ترس سراغم آمد که تو نمیتوانی.... دیگر از تو گذشته است....تو چندین بار اقدام کرده ای ولی نتوانسته ای....تو بیش از ۵۰ بار سابقه ترک در کمپ را داری و نشده که نشده ....
در همین حس و حال بودم که یک دفعه صدای اذان را شنیدم ، منزل ما ۲۰۰ متر از مسجد کنارتر است و هر موقع اذان میدهد صدایش به خانه ما می آید و دوباره از خدا طلب کردم و خواستم که کمک کند.
به خدا گفتم مگر خودت نمی گویی اگر حال خرابترین و گناه ترین بنده من هم دستش را به من دراز کند به او حال خوش را نصیب می کنم و نا خودآگاه در بالکن را باز کردم و به تراس رفتم و دستم را به سوی خدا دراز کردم ناگهان در این لحظه چهره اشک بار همسر ،
موی سفید شده مادرم و قامت خمیده پدرم و چهره در هم رفته خواهرم جلوی چشمانم ظاهر شد تمام وجودم به لرزه افتاد دوباره یاد خدا افتادم حدود یک ساعت در تراس همین طوری ایستاده بودم و از خدا می خواستم که خدا یا تو میتوانی و قدرتش را داری منو از این مجلاب بیرون بکشی و از او میخواستم که دوباره فقط و فقط یک بار هم فرصت زندگی کردن را برایم بدهد و شاید برایتان باورش سخت باشد صبح شده بود و من نمی دانستم صبح شده است ، فقط ایستاده و از خدا طلب کمک میکرد...
درست سه روز آن روز گذشته بود که یه کم خودم رو جمع و جور کردم و به فکر قطع مصرف افتادم و میدانستم که هرگز به تنهایی و یا کمک دکتر هرگز نمی توانم به این سادگی از عهده این دیوی که هزار و یک سر دارد بر نخواهم آمد و تصمیم گرفتم که وارد کنگره بشم ، از همان لحظه ورودم نمی دانم شیطان بگم؟
جن بگم؟ نیروهای منفی بگم؟ اعتیاد بگم ؟ هر چی بود صدای مهربان دلسوز داشت!!!
اینجا به درد تو نمی خورد ، تو هم سوی اینجا نیستی ، تو با اینها فرق می کنی و گِل تو را از جای دیگه ای آورده اند و صدها صدای ناامید کننده دیگری ، ولی با کمک اصول کنگره و راهنمایی راهنمای عزیزم و پیشکسوتان متوجه شدم که لحن مهربانه ولی در واقع خانه خراب کن ، که بارها و بارها در طول زندگیم سیلی های بدی به صورتم نواخته بود ، همان بیماری اعتیادم بود!!!!!
همان طوری که من می خواستم از دست او خلاصی پیدا کنم و دنبال راهی بودم که حال خوش و آرامش را تجربه کنم ، او هم نمیخواست به این راحتی دست بردارد و بیرون برود.... می خواهد حیات داشته باشد و در فکر ، اندیشه ، افکار و مغز من حکومت کند و هدفی جز نابودی من نداشت....
با داشتن همین باور و اطلاعات که بخش زیادش رو از راهنمایم ، کنگره و همچنین گوش دادن به حرفهای
اعضای حال خوش و قدیمی یاد گرفتم نتیجه اش این شد که ، هر چه اهریمن زمزمه می کند من خلافش را انجام میدهم ، مثلاََ میگوید که:بابا ول کن راهنما چیه ؟ تو خودت عقل کلی... و واکنش من:حرف راهنما همچون کلامی مقدس سرلوحه اعمال و رفتارم شد...بیماری اعتیاد زمزمه میکند خودت را با نوشتن تکالیف روزانه سرکار نذار...واکنش من:تمام تلاشم را می کنم برای درک و فهم مطالب مشارکت شده یا چرا با گوش دادن به مشارکتهای به درد نخور دیگران وقت خودت را به هدر می دهی؟واکنش من:با استفاده از تجربه سایر مسافران گاهی میشود خواست خداوند که میخواهد برایم رقم بزند از زبان دیگران شنید و خدای مهربان ، دلسوز و عاشق را با تمام وجود شاکر و سپاسگزارم و از راهنمای گرانقدرم گوهر ناپیدایی که سالیان سال او را گم کرده بود ، نهایت تشکر و قدر دانی دارم چرا که اگر رهنمودهای او نبود اگر او با آموزش هایی که بنده میدهند آنها نبود ، اگر سخن او بر من اثر نمیگذاشت مطمعن هستم که الان پرویزی هم وجود نداشت از او نهایت تشکر را دارم که هر چقدر از او تشکر و قدر دانی کنم با از هم نمیتوانم حتی ذره ای از محبت های او را جبران کنم...
ارسال مطلب: همسفررضا
- تعداد بازدید از این مطلب :
68