خداوند را بارها و بارها سپاسگزارم که به من اجازه داد عضو کوچکی از کنگره۶۰ باشم و بر بنده ناچیزش منت نهاد که او هم قدم در راه بگذارد و لیاقت پیدا کند طعم کوچکی از این الطاف را بچشد. نمیدانم چطور بنویسم، اصلا نمیدانم از کجا باید شروع کرد، نمیدانم چطور باید حک کرد معجزاتی را که هیچ جایی نمیتوان دید. آنچه که رخ داده، قلم توان نوشتن ندارد و در آن انفجار رخ خواهد داد؛ عظمت و فر انسانهای از یاد رفته چگونه به آنها بازگردانده شد؛ زمانی که همه جا تاریک بود و نیروهای منفی با تمام توان با تازیانههای خود بر جسم و روان خسته آدمی میتاختند و هست و نیست او را به تاراج برده بودند، زمانی که انسانی قرار بود خلیفهالله بشود، ولی مانند اسیری در چنگال ابلیس در حال جان دادن بود و چیزی به جز سیاهی نبود؛ اطرافیان در حال نظاره بودند و هیچ کاری از دستشان برنمیآمد، فقط و فقط آب شدن و پرپر شدن عزیزشان را میدیدند و قلبشان را متلاشی میکرد این درد، میخواستند به این کرکس حمله کنند تا او را نجات دهند، اما هر دفعه خستهتر و کمتوانتر برمیگشتند؛ گویی همه دیگر پذیرفته بودیم که نمیشود، نمیشود که نجات یافت، خود را به روزگار بیرحم سپرده بودیم، سکوتی سرد تمام وجودمان را فراگرفته بود، حرف دل بسیار بود، اما کسی متوجه آن نمیشد، به معنای واقعی فراموششدگانی بودیم که محکوم به رنج کشیدن و سپس نابودی شده بودیم.
نمیدانم چه شد، فقط میدانم روزی ندایی آمد، ندایی که تمام آن ظلمت را به یکباره روشن کرد؛ ندایی که گفت؛ ما بیگانگانی بهظاهر بیگانه ولی آشناتر از هر آشنایی هستیم، دل مردهام با بارقههای امید شروع به روشن شدن گشت؛ چیزی از درون گفت؛ برخیز باید حرکت کنی، حال وقت آن فرا رسیده که با تمام توان بروی و خود را باز بستانی، گویا خداوند در دل ذرات نمود پیدا کرده بود و میخواست بندگانش را از آن تاریکیها رهایی بخشد. آری بخشندگی خداوند را میدیدم که در دل افرادی سفیدپوش جمع شده بود، آری لطف پروردگارم را میدیدم که شمشیر برندهای بر تمام آن غل و زنجیرها شده بود، آری رعد و برقهایی را میدیدم که بر فرق تاریکیها زده میشد و از شرارههای آن، دل یخ زده مرا در هم میشکافت؛ که پیام آن صلح و عشق بود؛ آری زمستان داشت به پایان میرسید؛ در آن میان گلهای خوشرنگی را دیدم که بر زمینهای خشک و یخ زده شروع به خودنمایی میکرد، گویی محبت و عشق زنجیری بر دور تاریکیها کشیده بودند و این زنجیر تنگتر میشد تا بر تاریکیها فائق آیند و آنچه فرمان است به انجام برسانند.
آری افرادی را دیدم که با تمام وجود دارند برایمان زحمت میکشند که ما را از آن ترس و ناامیدی برهانند؛ افرادی که از جان و مال خود گذشته بودند و لبخندهای بلاعوضشان جانی تازه به وجودمان میداد، افرادی که میدانستند و آگاهترین بودند که این کرکس فقط و فقط زمانی که قدرت محبت واقعی را ببیند، رام خواهد شد؛ محبتی که سراسر شناخت و آگاهی است، محبتی که به سخن نیست، به لمس و ترحم نیست، به قرارداد نیست، بلکه یعنی گذشتن و رفتن و رفتن و تا رسیدن به او؛ آری عظمت خالق هستی را مشاهده مینمودم که در گلبرگهای زیبا، در بذرهای زیبا با نمایش بهترین رنگها در جلوی دیدگانم میآمدند. اینجا جایی بود که کاشتند نه برای خودشان، بلکه برای ما، گذشتند نه برای خودشان، بلکه برای ما، بخشیدند نه برای خودشان، بلکه برای ما و منی که حیرتزده از تمام این زیباییها بودم. زمین پر از گلهای رنگارنگ شده بود، گویی فرشی از گل بر روی زمین پهن بود و آسمان هم پر از عطر بینظیر این گلها؛ گلبرگها از آسمان به زمین و از زمین به آسمان در گردبادی از گل در حال سماع بودند و چقدر دلربا و نغز؛ مگر میشود این همه زیبایی؟ مگر میشود این همه شیدایی؟ آری وقتی قدرت لایزال الهی بخواهد میشود، وقتی خواستهها با محبت واقعی عجین شود، میشود؛ خداوندا آیا میشود روزی مثل آنان شوم؟ آیا میشود به من هم نظری بیندازی که گلی بکارم برای آن فرزندی که دیگر رنگ و بویی در زندگیاش نمانده و همه چیز را سیاه میبیند؛ آیا میشود امیدی باشم برای همسری که دیگر توان ادامه دادن ندارد؛ آیا میشود دستی باشم برای مادری که دستگیری ندارد؛ همه اینها از خودگذشتگی میخواهد و بخشندگی؛ امیدوارم قدر این عمل عظیم و مکان مقدسی را که در آن پا گذاشتهام بدانم و فراموش نکنم از کجا به کجا رسیدم و من هم از این گردباد سبز جدا نشوم.
نویسنده: راهنما همسفر پریسا (لژیون اول)
عکاس: همسفر زهرا رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون سوم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زینب (لژیون سوم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی دلیجان
- تعداد بازدید از این مطلب :
242