غرق در تاریکی و ظلمت شده بودم، بینایی و شنوایی خود را از دست داده بودم، عادت به چاه کرده بودم و سکون و سکوت، همراهان همیشگی من شده بودند. اشک، تنها سنگ صبورم شده بود. تا اینکه ندایی من را متوجه خود کرد که از این اسیری رها شو! بال بگستر و پرواز کن! نمان! تو بدون آنکه بدانی، طعمه شیطان نفس خود شدهای! برخیز، جامه بِدر و زنجیر پای خود را باز کن! به امید چه کسی نشستهای؟ که خود، امید «خود» هستی.
من آن ندا را شنیدم که گفت: دستم را بگیر و برخیز! اینک من همان نوری هستم که سالیان سال به دنبال آن بودی! راه بر تو عیان شد؛ چون یوسف، از چاه ناامیدی بیرون بیا که دیگر تنها نیستی. به ریسمان خدا چنگ بزن تا چاه ناامیدی تو را در خود نکشد. تو میتوانی آنچه که در درون تو هست را تبدیل به بهترین کنی و به نقطهای بیایی که آغاز نمودهای.
خدایا! این سخنان زیبا، این الماسهای درخشان، این سخنان همچون دُر نایاب چیست؟ من باید چه کاری انجام بدهم؛ سوالات یکی پس از دیگری من را زیر و رو میکنند. چهقدر این سخنان به جانم نشستند! چهقدر تشنه این سخنان بودم! نیروی درون خودم را جمع کردم و به راه افتادم تا ببینم این راه کجا است؟ این جمعی که از آن گفته شد چیست؟
تا اینکه چشمهای جوشان و پرنور در راه، توجه من را به خود جلب کرد؛ جمعی کنار هم نشستهاند، شاد و خرسند هستند، به ناگاه خود را به آنان رساندم. چهقدر کلام آنها زیبا است! از بخشش و از هدیه دادن صحبت میکنند؛ به چه کسانی باید بخشید؟ آنان صحبت از ایمان به یزدان پاک میکنند. مینشینم و جرعهجرعه از این چشمه درخشان مینوشم؛ چهقدر این آب گوارا است.
غوغایی درون من به پا شده؛ صحبت از «سردار» است. خداوندا! من بیدارم یا خواب هستم؟ اگر خواب هستم، چه خواب شیرینی است؛ اگر بیدار هستم، این چه عشقی است که من را دیوانه میکند؟ اینجا حرف از ایمان است، حرف از بخشش است، حرف از احیاء جان مردگانی چون من است، اینجا حرف از جویبار نه، چشمه نه، از اقیانوس است.
آنقدر به فکر فرو رفتهام که نمیدانم چه بگویم. از شوق، اشک، امانم نمیدهد. زیر لب زمزمه میکنم: (بر قدمت همچو خاک، گریه کنم سوزناک، گِل شد از آن گریه خاک، روح به جانم بده) آری، اینجا مجلس ماه و آفتاب است. اینجا مجلس عشق به هستی، عشق به خود، عشق به مخلوقات خداوند است. اینجا مجلس عشق به «الله» است و اینجا مجلس، مجلس عشق به «سردار» است یا بهتر است بگویم، عشق «سردار» به ما درماندگان است؛ باید ببخشیم. (باران که شدی پیالهها را نشمار، جام و قدح و کاسه و پیمانه یکیست)
حضرت مولانا چه زیبا در مورد بخشش فرمودند: زمانی که میبخشید، حساب و کتاب نکنید، دادههایتان را نشمارید؛ (گر درک کنی، خودت خدا را بینی!) چون باران بر هر دشت و کوه و خانهای ببارید؛ باران نشانه رحمت خداوند است، برکت را با خود به ارمغان میآورد. خوشا آنان که میبخشند و به دنبال پس گرفتن آن نیستند؛ عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟!
اگر حال من و شما خوب است، کسانی آمدند و کاشتند تا ما بخوریم، بدون هیچ چشم داشتی آمدند، آفتاب شدند و نور بخشیدند تا نور و روشنایی، ظلمت و تاریکی را پس بزند. آنان آمدند مثل آب حیات جاری شدند تا زمینهای خشک و بیآب و علف زنده شوند و در جان آنها شکوفههای امید جوانه بزند. من دستان آنها را با عشق در قلب خود بوسه میزنم و تمام قد، روبهروی پهلوانان و قهرمانان دیار عشق، قد خم میکنم. آنان بودند که ایمان را برای من معنا کردند؛ ایمان تجلی نور خدا در انسان است. آنان عشق را معنا کردند؛ یعنی از خود گذشتند. از خود گذشتند تا لبخندی را به درماندگان هدیه کنند، آنان گذشتند تا نقطه سیاه زندگی ما را تبدیل به رنگینکمان کنند، آنان دست خدا در زمین شدند تا ما را هدایت کنند که رسالت ما چیست؟ ما آمدهایم تا آموزش بگیریم و خدمت کنیم، آمدند تا به ما بگویند: (تا توانی به جهان خدمت محتاجان کن، به دمی، یا دِرمی، یا قدمی، یا قلمی)
نویسنده: همسفر مژگان رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم)
رابط خبری: همسفر نازنین رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم)
عکاس: همسفر ملیحه رهجوی راهنما همسفر مرضیه (لژیون چهاردهم)
ویرایش و ارسال: همسفر پریسا رهجوی راهنما همسفر آرزو (لژیون یازدهم) دبیر اول سایت
همسفران نمایندگی امام قلی خان
- تعداد بازدید از این مطلب :
296