English Version
This Site Is Available In English

در کنگره صبر را آموختم

 در کنگره صبر را آموختم

شکر، شکر نوبت باران همیشه محفوظ است، نوبت به من هم رسید تا حس و حالی را که پدر و مادرم سه سال پیش تجربه کردند، درک کنم. اردیبهشت سال ۱۴۰۰ بود که مادرم هم قدم با پدرم مسیر رهایی را آغاز کرد. صدای جناب مهندس از صبح تا شب در خانه ما طنین انداز بود و زمانی که پدر یا مادرم سی‌دی می‌نوشتند، ذهن من نیز ناخودآگاه درگیر سخنان ایشان می‌شد. از کودکی کنار پدرم می‌نشستم تا بلکه دست از کار بکشد و بیاید با هم غذا بخوریم. همیشه حسرت دخترانی را می‌خوردم که همراه پدرانشان به پارک می‌رفتند و تاب‌بازی می‌کردند، ما در مهمانی‌ها شرکت نمی‌کردیم و اگر هم می‌رفتیم، پدرم حضور نداشت.

زندگی‌مان را با دیگران مقایسه می‌کردم تا جایی که تصمیم گرفتم رابطه‌ام را با پدرم قطع کنم؛ چون جز حال بد چیزی نصیبم نمی‌شد. کوهی استوار در او نمی‌دیدم که بتوانم به آن تکیه کنم، با این حال در وجودش رنج و پریشانی را می‌دیدم و گاهی خودم اسباب مصرفش را فراهم می‌کردم تا دست کم او را آن چنان آشفته نبینم. دختر بودن و بابایی بودن سخت است؛ اما با گذشت زمان کم‌کم رنگ و روی پدرم تغییر کرد.

رفتار مادرم بهتر شد و می‌توانستم در سال بعضی مسائل با پدرم مشورت کنم، پدرم همیشه عنوان وادی‌ها بر زبانش جاری بود. من در آن زمان درست درک نمی‌کردم؛ اما حس و حال خانه‌مان دگرگون شده بود، سفره‌مان قشنگ‌تر شد، همه خانواده کنار هم غذا می‌خوردیم، هر هفته به پارک می‌رفتیم، پدرم ورزش می‌کرد و عشق و محبت بین پدر و مادرم بسیار زیاد شده بود، دیگر خانه‌ ما غم نداشت، رنگین و پر نور بود، کسی با نیش خند نمی‌پرسید، پدرت کجاست و چه لذتی داشت وقتی پدرم خواهرم را به پارک می‌برد تا تاب‌بازی کند.

اکنون که در حال نوشتن هستم می‌دانم بیش از آن‌چه تصور می‌کردم، مدیون کنگره هستم، یادم هست نخستین باری که همراه مادرم به کنگره آمدم از صحبت‌های همسفر فرح خیلی لذت بردم. آن روز تولد هم بود و از شدت خوشحالی انگار روی ابرها قدم می‌زدم. فضای کنگره را عاشقانه دوست داشتم و از شوق اشک می‌ریختم. همان‌جا فهمیدم که من هم باید به کنگره بیایم؛ اما هنوز راهی برایم باز نبود. بعد از کنکور حال بدی داشتم و تنها امیدم برای آرامش، آمدن به کنگره بود.

بالاخره بعد از دو سال راه برایم باز شد؛ اما در آغاز پر از ناامیدی بودم و مدام می‌گفتم چرا من؟ چرا باید این اتفاقات برای من بیفتد؟ چرا پدرم مصرف‌کننده شد؟ چرا زندگی ما مثل بقیه نیست؟ کم کاری‌هایم را نمی‌دیدم و همه تقصیرها را به گردن گذشته می‌انداختم. این افکار منفی، مثل زهری شیرین در جامی طلایی مرا به نابودی می‌برد. در حالی‌ که پدرم رها شده بود، من هنوز در گذشته گیر کرده و زیبایی امروزمان را نمی‌دیدم تا اینکه در یکی از روزهای زیبا خداوند راه را برایم گشود.

وقتی به کنگره آمدم، فهمیدم که صفت گذشته در انسان صادق نیست، بلکه جاری است. دیگر پدرم را با نگاه گذشته نمی‌دیدم، بلکه طعم تکیه بر پدر استوارم را چشیدم. آموختم که با تفکر، ساختارها آغاز می‌شود و من فاطمه بیهوده آفریده نشده‌ام، هیچ‌کس هم بیش از خودم به فکر من نیست، یاد گرفتم از مشکلاتم فرار نکنم، بلکه مسئولیت‌شان را بپذیرم و روی آن‌ها کار کنم. نیرویی کوچک در وجودم شکل گرفت و به مرور با استمرار و تکرار نقطه تحملم بالا رفت.

امروز نیروهای بازدارنده را به عنوان نیروهای تکمیل‌ کننده‌ هستی می‌بینم و هزاران بار شاکر خداوندم. صبر را در کنگره آموختم، گرچه هنوز به اندازه پدرم صبور نیستم، حال خوش امروز من حاصل حضور در کنگره و تلاش پدرم است. از جناب مهندس سپاس‌گزارم و با شوق دیدار بی‌صبرانه منتظرم تا دو هفته دیگر کسی که پدرم را به ما بازگرداند از نزدیک ببینم.

نویسنده: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر منیژه (لژیون بیست و سوم)
رابط خبری: همسفر کبری رهجوی راهنما همسفر منیژه (لژیون بیست و سوم)
عکاس: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون دوازدهم)
ویرایش: همسفر سمیه رهجوی راهنما همسفر مریم (لژیون سوم)
ارسال: همسفر فاطمه رهجوی راهنما همسفر زهرا (لژیون هجدهم) نگهبان سایت
همسفران نمایندگی میرداماد اصفهان

ویژه ها

دیدگاه شما





0 دیدگاه

تاکنون نظری برای این مطلب ارسال نشده است .